دوش رفتم در ميان مجلس سلطان خويش گفتمش اى جان جان ساقيان بهر خدا خوش بخنديد و بگفت اى ذوالكرم خدمت كنم ساغرى آورد و بوسيد و نهاد او بر كفم سجده كردم پيش او و دركشيدم جام را چون پياپى كرد و بر من ريخت زان سان جام چند از گل رخسار او سرسبز ديدم باغ خويش بخت و روزى هر كسى اندر خراباتى رويد بولهب را ديدم آن جا دست مي خاييد سخت بولهب چون پشت بود و رو نبيند هيچ پشت بولهب در فكر رفته حجت و برهان طلب نيست هر خم لايق مى هين سر خم را ببندبس كنم تا مير مجلس بازگويد با شما بس كنم تا مير مجلس بازگويد با شما
بر كف ساقى بديدم در صراحى جان خويش پر كنى پيمانه و نشكنى پيمان خويش حرمتت دارم به حق و حرمت ايمان خويش پرمى رخشنده همچون چهره رخشان خويش آتشى افكند در من مى ز آتشدان خويش آن مى چون زر سرخم برد اندر كان خويش ز ابروى چون سنبل او پخته ديدم نان خويش من كيم غمخوارگى را يافتم من آن خويش بوهريره دست كرده در دل انبان خويش بوهريره روى كرده در مه و كيوان خويش بوهريره حجت خويش است و هم برهان خويش تا برآرد خم ديگر ساقى از خمدان خويشداستان صد هزاران مجلس پنهان خويش داستان صد هزاران مجلس پنهان خويش