بر ملك نيست نهان حال دل و نيك و بدش جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست دل ز دردش چه خوشي ها و طرب ها دارد ملك الموت بريد از دلم آن روز طمع برد سود دو جهان و آنچ نيايد به زبان سوسن استايش او كرد كز او يافت زبان بلبل آن را بستايد كه زبانش آموخت كيست كو دانه اوميد در اين خاك بكاشت ميوه تلخ و ترش خام طمع بود ولى آفتاب از پى آن سجده كه هر شام كند همه شب سجده كنان مي رود و وقت سحر هر كه امروز كند شهوت خود را در گور هر كى او اسب دواند به سوى گمراهىبهل ابتر تو غزل را به ازل حيران باش بهل ابتر تو غزل را به ازل حيران باش
نفس اگر سر بكشد گوش كشان مي كشدش وگرش او ندهد جان ز كى باشد مددش تو مگير آن كرم وان دهش بي عددش كه مشرف شدم از طوق حيات ابدش كاروانى كه غم عشق خدا راه زدش سرو آزادى او كرد كه بخشيد قدش گل از او جامه دراند كه برافروخت خدش كه بهار كرمش بازنبخشيد صدش آفتاب كرم تو به كرم مي پزدش چه زيان كرد از آن شاه كه جان شد جسدش روش بخشد كه بميرد مه چرخ از حسدش هر يكى حور شود مونس گور و الحدش كند آن اسب لگدكوب نكال از لگدشكه تمامش كند و شرح دهد هم صمدش كه تمامش كند و شرح دهد هم صمدش