من توام تو منى اى دوست مرو از بر خويش سر و پا گم مكن از فتنه بي پايانت آن كه چون سايه ز شخص تو جدا نيست منم اى درختى كه به هر سوت هزاران سايه ست سايه ها را همه پنهان كن و فانى در نور ملك دل از دودلى تو مخبط گشتستعقل تاجست چنين گفت به تميل على عقل تاجست چنين گفت به تميل على
خويش را غير مينگار و مران از در خويش تا چو حيران بزنم پاى جفا بر سر خويش مكش اى دوست تو بر سايه خود خنجر خويش سايه ها را بنواز و مبر از گوهر خويش برگشا طلعت خورشيدرخ انور خويش بر سر تخت برآ پا مكش از منبر خويشتاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خويش تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خويش