آنك جانش داده اى آن را مكش آن دو زلف كافر خود را بگو آفتابا روى خود جلوه مكن چون تو سيمرغى به قاف ذوالجلال در ميان خون هر مسكين مرو گر مرا دربان عشقت بار داد گر فضولم من كه مهمان توام مست ميدانم ز مي دانم خرابشمس تبريزى تويى سلطان من شمس تبريزى تويى سلطان من
ور ندادى نقش بي جان را مكش كاى يگانه اهل ايمان را مكش چند روزى ماه تابان را مكش بازگرد و جمله مرغان را مكش جز قباد و شاه خاقان را مكش از سر غيرت تو دربان را مكش شرط نبود هيچ مهمان را مكش شيشه مشكن مست ميدان را مكشبازگشتم باز سلطان را مكش بازگشتم باز سلطان را مكش