اگر آن ميى كه خوردى به سحر نبود گيرا چه تفرج و تماشا كه رسد ز جام اول غم و مصلحت نماند همه را فرود راند تو اسير بو و رنگى به مال نقش سنگى بده آن مى رواقى هله اى كريم ساقى قدحى گران به من ده به غلام خويشتن دهنگران شدم بدان سو كه تو كرده اى مرا خو نگران شدم بدان سو كه تو كرده اى مرا خو
بستان ز من شرابى كه قيامتست حقا دومش نعوذبالله چه كنم صفت سوم را پس از آن خداى داند كه كجا كشد تماشا بجهى چو آب چشمه ز درون سنگ خارا چو چنان شوم بگويم سخن تو بي محابا بنگر كه از خمارت نگران شدم به بالاكه روانه باد آن جو كه روانه شد ز دريا كه روانه باد آن جو كه روانه شد ز دريا