مي شدى غافل ز اسرار قضا اين چه كار افتاد آخر ناگهان هيچ گل ديدى كه خندد در جهان هيچ بختى در جهان رونق گرفت هيچ كس دزديده روى عيش ديد هيچ كس را مكر و فن سودى نكرد اين قضا را دوستان خدمت كنند گر چه صورت مرد جان باقى بماند جوز بشكست و بمانده مغز روح آنك سوى نار شد بي مغز بودآنك سوى يار شد مسعود بود آنك سوى يار شد مسعود بود
زخم خوردى از سلحدار قضا اين چنين باشد چنين كار قضا كو نشد گرينده از خار قضا كو نشد محبوس و بيمار قضا كو نشد آونگ بر دار قضا پيش بازي هاى مكار قضا جان كنند از صدق ايار قضا در عنايت هاى بسيار قضا رفت در حلوا ز انبار قضا مغز او پوسيد از انكار قضامغز جان بگزيد و شد يار قضا مغز جان بگزيد و شد يار قضا