گر تو عودى سوى اين مجمر بيا يوسفى از چاه و زندان چاره نيست گفتنت الله اكبر رسمى است چون مى احمر سگان هم مي خورند زر چه جويى مس خود را زر بساز اغنيا خشك و فقيران چشم تر گر صفت هاى ملك را محرمى ور صفات دل گرفتى در سفر چون لب لعلش صلايى مي دهدچون ز شمس الدين جهان پرنور شد چون ز شمس الدين جهان پرنور شد
ور برانندت ز بام از در بيا سوى زهر قهر چون شكر بيا گر تو آن اكبرى اكبر بيا گر تو شيرى چون مى احمر بيا گر نباشد زر تو سيمين بر بيا عاشقا بي شكل خشك و تر بيا چون ملك بي ماده و بي نر بيا همچو دل بي پا بيا بي سر بيا گر نه اى چون خاره و مرمر بياسوى تبريز آ دلا بر سر بيا سوى تبريز آ دلا بر سر بيا