از بس كه ريخت جرعه بر خاك ما ز بالا سينه شكاف گشته دل عشق باف گشته اشكوفه ها شكفته وز چشم بد نهفته اى جان چو رو نمودى جان و دلم ربودى ابرت نبات بارد جورت حيات آرد اى عشق با توستم وز باده تو مستم ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد خورشيد را كسوفى مه را بود خسوفى گويند جمله ياران باطل شدند و مردند اين خنده هاى خلقان برقيست دم بريدهآب حيات حقست وان كو گريخت در حق آب حيات حقست وان كو گريخت در حق
هر ذره خاك ما را آورد در علالا چون شيشه صاف گشته از جام حق تعالى غيرت مرا بگفته مى خور دهان ميالا چون مشترى تو بودى قيمت گرفت كالا درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلى سروت اگر بخوانم آن راستست الا جز اصل اصل جان ها اصلى ندارد اصلا گر تو خليل وقتى اين هر دو را بگو لا باطل نگردد آن كو بر حق كند تولا جز خنده اى كه باشد در جان ز رب اعلاهم روح شد غلامش هم روح قدس لالا هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا