بيدار كن طرب را بر من بزن تو خود را خود را بزن تو بر من اينست زنده كردن اى رويت از قمر به آن رو به روى من نه در واقعه بديدم كز قند تو چشيدم جان فرشته بودى يا رب چه گشته بودى چون دست تو كشيدم صورت دگر نديدم جام چو نار درده بي رحم وار درده اين بار جام پر كن ليكن تمام پر كن درده ميى ز بالا در لا اله الااز قالب نمدوش رفت آينه خرد خوش از قالب نمدوش رفت آينه خرد خوش
چشمى چنين بگردان كورى چشم بد را بر مرده زن چو عيسى افسون معتمد را تا بنده ديده باشد صد دولت ابد را با آن نشان كه گفتى اين بوسه نام زد را كز چهره مي نمودى لم يتخذ ولد را بى هوشيى بديدم گم كرده مر خرد را تا گم شوم ندانم خود را و نيك و بد را تا چشم سير گردد يك سو نهد حسد را تا روح اله بيند ويران كند جسد راچندانك خواهى اكنون مي زن تو اين نمد را چندانك خواهى اكنون مي زن تو اين نمد را