در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را خورشيد و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر لطف تو مطربانه از كمترين ترانه باد بهار پويان آيد ترانه گويان بس مار يار گردد گل جفت خار گردد هر دم ز باغ بويى آيد چو پيك سويى در سر خود روان شد بستان و با تو گويد تا غنچه برگشايد با سرو سر سوسن تا سر هر نهالى از قعر بر سر آيد مرغان و عندليبان بر شاخه ها نشستهاين برگ چون زبان ها وين ميوه ها چو دل ها اين برگ چون زبان ها وين ميوه ها چو دل ها
در رقص اندرآور جان هاى صوفيان را ما در ميان رقصيم رقصان كن آن ميان را در چرخ اندرآرد صوفى آسمان را خندان كند جهان را خيزان كند خزان را وقت نار گردد مر شاه بوستان را يعنى كه الصلا زن امروز دوستان را در سر خود روان شو تا جان رسد روان را لاله بشارت آرد مر بيد و ارغوان را معراجيان نهاده در باغ نردبان را چون بر خزينه باشد ادرار پاسبان رادل ها چو رو نمايد قيمت دهد زبان را دل ها چو رو نمايد قيمت دهد زبان را