هر روز بامداد سلام عليكما دل ايستاد پيشش بسته دو دست خويش جان مست كاس و تا ابدالدهر گه گهى تا زان نصيب بخشد دست مسيح عشق برگ تمام يابد از او باغ عشرتى در رقص گشته تن ز نواهاى تن به تن زندان شده بهشت ز ناى و ز نوش عشق سوى مدرس خرد آيند در سال مفتى عقل كل به فتوى دهد جواب در عيدگاه وصل برآمد خطيب عشق از بحر لامكان همه جان هاى گوهرى خاصان خاص و پردگيان سراى عشق چون از شكاف پرده بر ايشان نظر كند مي خواست سينه اش كه سنايى دهد به چرخ هر چار عنصرند در اين جوش همچو ديك گه خاك در لباس گيا رفت از هوس از راه روغناس شده آب آتشى اركان به خانه خانه بگشته چو بيذقى اى بي خبر برو كه تو را آب روشني ستزيرا كه طالب صفت صفوت ست آب زيرا كه طالب صفت صفوت ست آب
آن جا كه شه نشيند و آن وقت مرتضا تا دست شاه بخشد پايان زر و عطا بر خوان جسم كاسه نهد دل نصيب ما مر مرده را سعادت و بيمار را دوا هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا قاضى عقل مست در آن مسند قضا كاين فتنه عظيم در اسلام شد چرا كاين دم قيامت ست روا كو و ناروا با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را نا كرده نار گوهر و مرجان جان ها صف صف نشسته در هوسش بر در سرا بس نعره هاى عشق برآيد كه مرحبا سيناى سينه اش بنگنجيد در سما نى نار برقرار و نه خاك و نم هوا گه آب خود هوا شد از بهر اين ولا آتش شده ز عشق هوا هم در اين فضا از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفاوان نيست جز وصال تو با قلزم ضيا وان نيست جز وصال تو با قلزم ضيا