سر بر گريبان درست صوفى اسرار را مى كه به خم حقست راز دلش مطلق ست آب چو خاكى بده باد در آتش شده عشق كه چادركشان در پى آن سرخوشان حلقه اين در مزن لاف قلندر مزن حرف مرا گوش كن باده جان نوش كن پيش ز نفى وجود خانه خمار بود مست شود نيك مست از مى جام الستداد خداوند دين شمس حق ست اين ببين داد خداوند دين شمس حق ست اين ببين
تا چه برآرد ز غيب عاقبت كار را ليك بر او هم دق ست عاشق بيدار را عشق به هم برزده خيمه اين چار را بر فلك بي نشان نور دهد نار را مرغ نه اى پر مزن قير مگو قار را بيخود و بي هوش كن خاطر هشيار را قبله خود ساز زود آن در و ديوار را پر كن از مى پرست خانه خمار رااى شده تبريز چين آن رخ گلنار را اى شده تبريز چين آن رخ گلنار را