اسير شيشه كن آن جنيان دانا را ربوده اند كلاه هزار خسرو را به گاه جلوه چو طاووس عقل ها برده ز ژسشان فلك سبز رنگ لعل شود درآورند به رقص و طرب به يك جرعه چه جاى پير كه آب حيات خلاقند شكرفروش چنين چست هيچ كس ديده ست زهى لطيف و ظريف و زهى كريم و شريف صلا زدند همه عاشقان طالب را اگر خزينه قارون به ما فروريزند بيار ساقى باقى كه جان جان هايى دلى كه پند نگيرد ز هيچ دلدارى زهى شراب كه عشقش به دست خود پخته ست ز دست زهره به مريخ اگر رسد جامش تو مانده اى و شراب و همه فنا گشتيم وليك غيرت لالاست حاضر و ناظر به نفى لا لا گويد به هر دمى لالا بده به لالا جامى از آنك مي دانى و يا به غمزه شوخت به سوى او بنگربه آب ده تو غبار غم و كدورت را به آب ده تو غبار غم و كدورت را
بريز خون دل آن خونيان صهبا را قباى لعل ببخشيده چهره ما را گشاده چون دل عشاق پر رعنا را قياس كن كه چگونه كنند دل ها را هزار پير ضعيف بمانده برجا را كه جان دهند به يك غمزه جمله اشياء را سخن شناس كند طوطى شكرخا را چنين رفيق ببايد طريق بالا را روان شويد به ميدان پى تماشا را ز مغز ما نتوانند برد سودا را بريز بر سر سودا شراب حمرا را بر او گمار دمى آن شراب گيرا را زهى گهر كه نبوده ست هيچ دريا را رها كند به يكى جرعه خشم و صفرا را ز خويشتن چه نهان مي كنى تو سيما را هزار عاشق كشتى براى لالا را بزن تو گردن لا را بيار الا را كه علم و عقل ربايد هزار دانا را كه غمزه تو حياتي ست انى احيا رابه خواب دركن آن جنگ را و غوغا را به خواب دركن آن جنگ را و غوغا را