چه نيكبخت كسى كه خداى خواند تو را كه برگشايد درها مفتح الابواب كه دانه را بشكافد ندا كند به درخت كه دردميد در آن نى كه بود زير زمين كى كرد در كف كان خاك را زر و نقره ز جان و تن برهيدى به جذبه جانان هم آفتاب شده مطربت كه خيز سجود چنين بلند چرا مي پرد هماى ضمير گل شكفته بگويم كه از چه مي خندد چو بوى يوسف معنى گل از گريبان يافت به دى بگويد گلشن كه هر چه خواهى كن چو آسمان و زمين در كفش كم از سيبي ست چو اوست معنى عالم به اتفاق همه شد اسم مظهر معنى كاردت ان اعرف كليم را بشناسد به معرفت هارون چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش چو نور گفت خداوند خويشتن را نام از اين همه بگذشتم نگاه دار تو دست چه جاى دست بود عقل و هوش شد از دستخموش باش كه تا شرح اين همو گويد خموش باش كه تا شرح اين همو گويد
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا كه نزل و منزل بخشيد نحن نزلنا كه سر برآر به بالا و مى فشان خرما كه گشت مادر شيرين و خسرو حلوا كى كرد در صدفى آب را جواهرها ز قاب و قوس گذشتى به جذب او ادنى به سوى قامت سروى ز دست لاله صلا شنيد بانگ صفيرى ز ربى الاعلى كه مستجاب شد او را از آن بهار دعا دهان گشاد به خنده كه هاى يا بشرا به فر عدل شهنشه نترسم از يغما تو برگ من بربايى كجا برى و كجا بجز به خدمت معنى كجا روند اسما وز اسم يافت فراغت بصيرت عرفا اگر عصاش نباشد وگر يد بيضا كه آفتاب و مه از نور او كنند سخا غلام چشم شو ايرا ز نور كرد چرا كه مي خرامد از آن پرده مست يوسف ما كه ساقي ست دلارام و باده اش گيراكه آب و تاب همان به كه آيد از بالا كه آب و تاب همان به كه آيد از بالا