ز بهر غيرت آموخت آدم اسما را براى غير بود غيرت و چو غير نبود دهان پر است جهان خموش را از راز به بوسه هاى پياپى ره دهان بستند گهى ز بوسه يار و گهى ز جام عقار به زخم بوسه سخن را چه خوش همي شكنند چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند چو موج پست شود كوه ها و بحر شود چو سنگ آب شود آب سنگ پس مي دان چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس مي بين بپوش روى كه روپوش كار خوبان ست حريف بين كه فتادى تو شير با خرگوش طمع نگر كه منت پند مي دهم كه مكن چنان كه جنگ كند روى زرد با صفرا اكنت صاعقه يا حبيب او نارا بك الفخار ولكن بهيت من سكر متى اتوب من الذنب توبتى ذنبىيقول عقلى لا تبدلن هدى بردى يقول عقلى لا تبدلن هدى بردى
ببافت جامع كل پرده هاى اجزا را چرا نمود دو تا آن يگانه يكتا را چه مانع ست فصيحان حرف پيما را شكرلبان حقايق دهان گويا را مجال نيست سخن را نه رمز و ايما را به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را چه چيز بند كند مست بي محابا را كه بيم آب كند سنگ هاى خارا را احاطت ملك كامكار بينا را صناعت كف آن كردگار دانا را زبون و دستخوش و رام يافتى ما را مكن مبند به كلى ره مواسا را چنان كه پند دهد نيم پشه عنقا را چنان كه راه ببندد حشيش دريا را فما تركت لنا منزلا و لا دارا فلست افهم لى مفخرا و لا عارا متى اجار اذا العشق صار لى جارااما قضيت به فى هلاك اوطارا اما قضيت به فى هلاك اوطارا