ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده دنيا نبود عيدم من زشتى او ديدم گلگونه چه آرايد آن خاربن بد را با تارك گل آمد موبند فروهشته منگر تو به خلخالش ساق سيهش را بين رو دست بشو از وى اى صوفى روشسته بدبخت و گران جانى كو بخت از او جويد فرياد رس اى جانان ما را ز گران جانانخاموش سخن مي ران زان خوش دم بي پايان خاموش سخن مي ران زان خوش دم بي پايان
در قعر چنين چاهى ناخورده و نابرده گلگونه نهد بر رو آن روسپى زرده آن خار فرورفته در هر جگر و گرده ابروى خود از وسمه آن كور سيه كرده خوش آيد شب بازى ليك از سپس پرده دل را بستر از وى اى مرد سراسترده دربند بزرگى شد مي سوزد چون خرده اى از عدمى ما را در چرخ درآوردهتا چند سخن سازى تو زين دم بشمرده تا چند سخن سازى تو زين دم بشمرده