هر روز پرى زادى از سوى سراپرده صوفى ز هواى او پشمينه شكافيده سالوس نتان كردن مستور نتان بودن دى رفت سوى گورى در مرده زد او شورى هر روز برون آيد ساغر به كف و گويد اى مونس و اى جانم چندانت بپيچانم خستم جگرت را من بستان جگرى ديگر همرنگ دل من شو زيرا كه نمي شايد خامش كن و خامش كن دررو به حريم دلشمس الحق تبريزى بادا دل بدخواهت شمس الحق تبريزى بادا دل بدخواهت
ما را و حريفان را در چرخ درآورده عالم ز بلاى او دستار كشان كرده از دست چنين رندى سغراق رضا خورده معذورم آخر من كمتر نيم از مرده والله كه بنگذارم در شهر يك افسرده تا شهد و شكر گردى اى سركه پرورده همچون جگر شيران اى گربه پژمرده من سرخ و سپيد اى جان تو زرد و سيه چرده كاندر حرمين دل نبود دل آزردهبر گرد جهان گردان در طمع يكى گرده بر گرد جهان گردان در طمع يكى گرده