ناموس مكن پيش آ اى عاشق بيچاره اى عاشق الاهو ز استاره بگير اين خو آن ها كه قوى دستند دست تو چرا بستند چون در سخن ها سفت و الارض مهادا گفت اى بنده شير تن هستى تو اسير تن تا طفل بود سلطان دايه كندش زندان از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه گويد كه اگر زين پس او بشكندم شادمگر در ره او مردم هم زنده بدو گردم گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم
تا مرد نظر باشى نى مردم نظاره خورشيد چو درتابد فانى شود استاره زيرا تو كنون طفلى وين عالم گهواره اى ميخ زمين گشته وز شهر دل آواره دندان خرد بنما نعمت خور همواره تا شير خورد ز ايشان نبود شه ميخواره هر لحظه سبو آيد تازان به سوى خاره جان داد مرا آبش يك باره و صد بارهخود پاره دهم او را تا او كندم پاره خود پاره دهم او را تا او كندم پاره