كردم با كان گهر آشتى خمره ى سركه ز شكر صلح خواست آشتى و جنگ ز جذبه ى حق است رفت مسيحا به فلك ناگهان اى فلك لطف، مسيح توم جذبه ى او داد عدم را وجود شاه مرا ميل چو در آشتيست گشت فلك دايه ى اين خاكدان صلح درآ، اين قدر آخر بدانكبس كن كين صبح مرا، دايمست بس كن كين صبح مرا، دايمست
كردم با قرص قمر آشتى شكر كه پذرفت شكر آشتى نيست زدم، هست ز سر آشتى با ملكان كرد بشر آشتى گر بكنى بار دگر آشتى كرده بدان پيه نظر آشتى كرد در افلاك ار آشتى ور و اسد آمد در آشتى كرد كنون جبر و قدر آشتىنيست مرا بهر سپر آشتى نيست مرا بهر سپر آشتى