اى كه رويت چو گل و زلف تو چون شمشادست نقدهايى كه نه نقد غم توست آن خاكست كار او دارد كموخته كار توست آسمان را و زمين را خبرست و معلوم روى بنماى و خمار دو جهان را بشكن آفتاب ار چه در اين دور فريدست و وحيد خسروان خاك كفش را به خدا تاج كنندمي نهد بر لب خود دست دل من كه خموش مي نهد بر لب خود دست دل من كه خموش
جانم آن لحظه كه غمگين تو باشم شادست غير پيمودن باد هوس تو بادست زانك كار تو يقين كارگه ايجادست كسمان همچو زمين امر تو را منقادست نه كه امروز خماران تو را ميعادست شرقيانند كه او در صفشان آحادست هر كه شيرين تو را دلشده چون فرهادستاين چه وقت سخن ست و چه گه فريادست اين چه وقت سخن ست و چه گه فريادست