مگر اين دم سر آن زلف پريشان شده است مگر از چهره او باد صبا پرده ربود هست جانى كه ز بوى خوش او شادان نيست اى بسا شاد گلى كز دم حق خندان است آفتاب رخش امروز زهى خوش كه بتافت عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد مگرش دل سحرى ديد بدان سان كه وى است تا بديده است دل آن حسن پرى زاد مرا بر درخت تن اگر باد خوشش مي نوزد بهر هر كشته او جان ابد گر نبود از حيات و خبرش باخبران بي خبرند گر نه در ناى دلى مطرب عشقش بدميدشمس تبريز ز بام ار نه كلوخ اندازد شمس تبريز ز بام ار نه كلوخ اندازد
كه چنين مشك تتارى عبرافشان شده است كه هزاران قمر غيب درخشان شده است گر چه جان بو نبرد كو ز چه شادان شده است ليك هر جان بنداند ز چه خندان شده است كه هزاران دل از او لعل بدخشان شده است بر كسى كز لطفش تن همگى جان شده است كه از آن ديدنش امروز بدين سان شده است شيشه بر دست گرفته است و پرى خوان شده است پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است كه حيات و خبرش پرده ايشان شده است هر سر موى چو سرناى چه نالان شده استسوى دل پس ز چه جان هاش چو دربان شده است سوى دل پس ز چه جان هاش چو دربان شده است