يار مرا مي نهلد تا كه بخارم سر خود گاه چو قطار شتر مي كشدم از پى خود گه چو نگينم به مزد تا كه به من مهر نهد خون ببرد نطفه كند نطفه برد خلق كند گاه براند به نيم همچو كبوتر ز وطن گاه چو كشتى بردم بر سر دريا به سفر گاه مرا آب كند از پى پاكى طلبان هشت بهشت ابدى منظر آن شاه نشد من به شهادت نشدم ممن آن شاهد جان هر كى درآمد به صفش يافت امان از تلفش همپر جبريل بدم ششصد پر بود مرا حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبانچند صفت مي كنيش چونك نگنجد به صفت چند صفت مي كنيش چونك نگنجد به صفت
هيكل يارم كه مرا مي فشرد در بر خود گاه مرا پيش كند شاه چو سرلشكر خود گاه مرا حلقه كند دوزد او بر در خود خلق كشد عقل كند فاش كند محشر خود گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود گاه مرا لنگ كند بندد بر لنگر خود گاه مرا خار كند در ره بداختر خود تا چه خوش است اين دل من كو كندش منظر خود ممنش آن گاه شدم كه بشدم كافر خود تيغ بديدم به كفش سوختم آن اسپر خود چونك رسيدم بر او تا چه كنم من پر خود در تك درياى گهر فارغم از گوهر خودبس كن تا من بروم بر سر شور و شر خود بس كن تا من بروم بر سر شور و شر خود