يار مرا چو اشتران باز مهار مي كشد جان و تنم بخست او شيشه من شكست او شست ويم چو ماهيان جانب خشك مي برد آنك قطار ابر را زير فلك چو اشتران رعد همي زند دهل زنده شدست جزو و كل آنك ضمير دانه را علت ميوه مي كندلطف بهار بشكند رنج خمار باغ را لطف بهار بشكند رنج خمار باغ را
اشتر مست خويش را در چه قطار مي كشد گردن من به بست او تا به چه كار مي كشد دام دلم به جانب مير شكار مي كشد ساقى دشت مي كند بركه و غار مي كشد در دل شاخ و مغز گل بوى بهار مي كشد راز دل درخت را بر سر دار مي كشدگر چه جفاى دى كنون سوى خمار مي كشد گر چه جفاى دى كنون سوى خمار مي كشد