چو آمد روى مه رويم چه باشد جان كه جان باشد براى ماه و هنجارش كه تا برنشكند كارش دلا بگريز از اين خانه كه دلگيرست و بيگانه از اين صلح پر از كينش وز اين صبح دروغينش بجو آن صبح صادق را كه جان بخشد خلايق را هر آن آتش كه مي زايد غم و انديشه را سوزد يكى يارى نكوكارى ز هر آفت نگهدارى يكى خوبى شكرريزى چو باده رقص انگيزى اگر با نقش گرمابه شود يك لحظه همخوابه دل آواره ما را از آن دلبر خبر آيد چو از بام بلند او رو نمايد ناگهان ما را كسى كو يار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد چو چشم چپ همي پرد نشان شادى دل دان بسى كمپير در چادر ز مردان برده عمر و زر بسى ماه و بسى فتنه به زير چادر كهنه بسى خرگه سيه باشد در او تركى چو مه باشد بريزد صورت پيرت بزايد صورت بختت كسى كو خواب مي بيند كه با ماهست بر گردون معاذالله كه مرغ جان قفص را آهنين خواهددهان بربند و خامش كن كه نطق جاودان دارى دهان بربند و خامش كن كه نطق جاودان دارى
چو ديدى روز روشن را چه جاى پاسبان باشد تو لطف آفتابى بين كه در شب ها نهان باشد به گلزارى و ايوانى كه فرشش آسمان باشد هميشه اين چنين صبحى هلاك كاروان باشد هزاران مست عاشق را صبوحى و امان باشد به هر جايى كه گل كارى نهالش گلستان باشد ظريفى ماه رخسارى به صد جان رايگان باشد يكى مستى خوش آميزى كه وصلش جاودان باشد همان دم نقش گيرد جان چو من دستك زنان باشد شبى استاره ما را به ماه او قران باشد هواى سست بى آن دم مال نردبان باشد مكن باور كه ابر تر گداى ناودان باشد چو چشم دل همي پرد عجب آن چه نشان باشد مبين چادر تو آن بنگر كه در چادر نهان باشد بسى پالانيى لنگى كه در برگستوان باشد چه غم دارى تو از پيرى چو اقبالت جوان باشد ز ابر تيره زايد او كه خورشيد جهان باشد چه غم گر اين تن خفته ميان كاهدان باشد معاذالله كه سيمرغى در اين تنگ آشيان باشدسخن با گوش و هوشى گو كه او هم جاودان باشد سخن با گوش و هوشى گو كه او هم جاودان باشد