خواب از پى آن آيد تا عقل تو بستاند نى روز بود نى شب در مذهب ديوانه از گردش گردون شد روز و شب اين عالم گر چشم سرش خسپد بي سر همه چشمست او ديوانگى ار خواهى چون مرغ شو و ماهى شب رو شو و عيارى در عشق چنان يارى ديوانه دگر سانست او حامله جانستزين شرح اگر خواهى از شمس حق و شاهى زين شرح اگر خواهى از شمس حق و شاهى
ديوانه كجا خسبد ديوانه چه شب داند آن چيز كه او دارد او داند او داند ديوانه آن جا را گردون بنگر داند كز ديده جان خود لوح ازلى خواند با خواب چو همراهى آن با تو كجا ماند تا باز شود كارى زان طره كه بفشاند چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماندتبريز همه عالم زو نور نو افشاند تبريز همه عالم زو نور نو افشاند