در تابش خورشيدش رقصم به چه مي بايد شد حامله هر ذره از تابش روى او در هاون تن بنگر كز عشق سبك روحى گر گوهر و مرجانى جز خرد مشو اين جا در گوهر جان بنگر اندر صدف اين تن چون جان بپرد از تو اين گوهر زندانى ور سخت شود بندش در خون بزند نقبى جز تا به چه بابل او را نبود منزلتبريز ز برج تو گر تابد شمس الدين تبريز ز برج تو گر تابد شمس الدين
تا ذره چو رقص آيد از منش به ياد آيد هر ذره از آن لذت صد ذره همي زايد تا ذره شود خود را مي كوبد و مي سايد زيرا كه در اين حضرت جز ذره نمي شايد كز دست گران جانى انگشت همي خايد چون ذره به اصلش شد خوانيش ولى نايد عمرى برود در خون موييش نيالايد تا جان نشود جادو جايى بنياسايدهم ابر شود چون مه هم ماه درافزايد هم ابر شود چون مه هم ماه درافزايد