هر كتش من دارد او خرقه ز من دارد نفس ار چه كه زاهد شد او راست نخواهد شد جانيست تو را ساده نقش تو از آن زاده آيينه جان را بين هم ساده و هم نقشين گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد كى شاد شود آن شه كز جان نبود آگه مي خايد چون اشتر يعنى كه دهانم پر مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو چون موسى رخ زردش توبه مكن از دردش چون مست نعم گشتى بي غصه و غم گشتىگر چشمه بود دلكش دارد دهنت را خوش گر چشمه بود دلكش دارد دهنت را خوش
زخمى چو حسينستش جامى چو حسن دارد ور راستيى خواهى آن سرو چمن دارد در ساده جان بنگر كان ساده چه تن دارد هر دم بت نو سازد گويى كه شمن دارد ماننده آن مردى كز حرص دو زن دارد كى ناز كند مرده كز شعر كفن دارد خاييدن بي لقمه تصديق ذقن دارد گه ماده و گه نر نى كان شيوه زغن دارد تا يار نعم گويد كر گفتن لن دارد پس مست كجا داند كاين چرخ سخن داردليكن همه گوهرها درياى عدن دارد ليكن همه گوهرها درياى عدن دارد