در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن بس چشمه حيوان كه از آن حسن بجوشيد مه با سپر و تيغ شبى حمله او ديد ما بنده آن شب كه به لشكرگه وصلش خونى بك هجران به هزيمت علم انداختگفتند ز شمس الحق تبريز چه ديديت گفتند ز شمس الحق تبريز چه ديديت
كز بخت يكى ماه رخى خوب درافتاد تا قصه خوبان كه بنامند برافتاد بس باده كز آن نادره در چشم و سر افتاد بفكند سپر را سبك و بر سپر افتاد در غارت شكر همه ما را حشر افتاد بر لشكر هجران دل ما را ظفر افتادگفتيم كز آن نور به ما اين نظر افتاد گفتيم كز آن نور به ما اين نظر افتاد