تدبير كند بنده و تقدير نداند بنده چو بينديشد پيداست چه بيند گامى دو چنان آيد كو راست نهادست استيزه مكن مملكت عشق طلب كن شه را تو شكارى شو كم گير شكارى خامش كن و بگزين تو يكى جاى قرارى
خامش كن و بگزين تو يكى جاى قرارى
تدبير به تقدير خداوند چه ماند حيلت بكند ليك خدايى بنداند وان گاه كه داند كه كجاهاش كشاند كاين مملكتت از ملك الموت رهاند كاشكار تو را باز اجل بازستاند كان جا كه گزينى ملك آن جات نشاند
كان جا كه گزينى ملك آن جات نشاند