تدبير كند بنده و تقدير نداند بنده چو بينديشد پيداست چه بيند گامى دو چنان آيد كو راست نهادست استيزه مكن مملكت عشق طلب كن بارى تو بهل كام خود و نور خرد گير اشكارى شه باش و مجو هيچ شكارى چون باز شهى رو به سوى طبله بازش از شاه وفادارتر امروز كسى نيست زندانى مرگند همه خلق يقين دان دانى كه در اين كوى رضا بانگ سگان چيستحاشا ز سوارى كه بود عاشق اين راه حاشا ز سوارى كه بود عاشق اين راه
تدبير به تقدير خداوند نماند حيله بكند ليك خدايى نتواند وان گاه كه داند كه كجاهاش كشاند كاين مملكتت از ملك الموت رهاند كاين كام تو را زود به ناكام رساند كاشكار تو را باز اجل بازستاند كان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند خر جانب او ران كه تو را هيچ نراند محبوس تو را از تك زندان نرهاند تا هر كه مخن بود آتش برماندكه بانگ سگ كوى دلش را بطپاند كه بانگ سگ كوى دلش را بطپاند