اسكان اسماعيل (عليه السلام) و هاجر در مكه
براساس نقل تورات پس از تولد اسحاق (عليه السلام) ابراهيم (عليه السلام) از سوى خدا مأمور مى شود كه طبق خواست همسرش «ساره» فرزندش اسماعيل را به همراه مادرش از خانه خود بيرون كند. اين امر گرچه بر ابراهيم خليل گران آمد اما خداوند او را مأمور ساخته كه مطيع همسرش ساره باشد; چرا كه نسل و ذريه ابراهيم از طريق اسحاق خواهد بود، نه اسماعيل: «آن گاه ساره پسر هاجر مصرى را كه از ابراهيم زاييده بود، ديد كه خنده مى كند پس به ابراهيم گفت اين كنيز را با پسرش بيرون كن; زيرا كه پسر كنيز با پسر من اسحاق وارث نخواهد بود. اما اين امر به نظر ابراهيم درباره پسرش بسيار سخت آمد. خدا به ابراهيم گفت درباره پسر خود و كنيزت به نظرت سخت نيايد بلكه هرآنچه ساره به تو گفته است سخن او را بشنو; زيرا كه ذرّيت تو از اسحاق خوانده خواهد شد. و از پسر كنيز نيز امتى بهوجود آورم; زيرا كه او نسل تو است. بامدادان ابراهيم برخاسته، نان و مشكى از آب گرفته به هاجر داد و آن ها را بر دوش وى نهاد و او را با پسر روانه كرد. پس رفت و در بيابان بئر شبع مى گشت. و چون آب مشك تمام شد، پسر را زير بوته گذاشت(5) و به مسافت تير پرتابى رفته در مقابل وى بنشست; زيرا گفت موت پسر را نبينم و در مقابل او نشسته آواز خود را بلند كرد و بگريست. و خداوند آواز پسر را بشنيد و فرشته خدا از آسمان هاجر را ندا كرده وى را گفت: اى هاجر، تو را چه شد؟ ترسان مباش; زيرا خدا آواز پسر را در آن جايى كه او شنيده است برخيز و پسر را برداشته او را به دست خود بگير; زيرا كه از او امتى عظيم بهوجود خواهد آورد. و خدا چشمان او را باز كرد تا چاه آبى ديد، پس رفته مشك را از آب پر كرد و پسر را نوشانيد. و خدا با آن پسر مى بود و او نموّ كرده ساكن صحرا شد و در تيراندازى بزرگ گرديد. و در صحراى «فاران» ساكن شد و مادرش زنى از زمين مصر برايش گرفت. ظاهراً اين داستان همان داستان مهاجرت هاجر و اسماعيل (عليه السلام) به سرزمين مكه است البته با تحريف ها و زياده و نقصانى كه در آن رخ داده است. اما داستان اسكان اسماعيل و هاجر در مكه تنها در يك مورد از قرآن، آن هم بدون پرداختن به جزئيات ـ مطرح شده است. قرآن از قول حضرت ابراهيم (عليه السلام) نقل مى كند كه آن حضرت پس از اسكان اسماعيل و هاجر در مكه فرمود: «پروردگارا ! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانه اى كه حرم تو است ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند; تو دل هاى گروهى از مردم را متوجه آن ها ساز و از ثمرات به آن ها روزى ده، شايد آنان شكر تو را به جا آورند». اما در روايات اسلامى كم و بيش جزئيات اين داستان مطرح شده است. و در روايتى از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه حضرت فرمود: براى ابراهيم (عليه السلام) هنگامى كه در صحرايى از سرزمين هاى شام اقامت داشت، فرزندى از هاجر متولّد گرديد كه اسماعيل نام يافت. ساره همسر ديگر ابراهيم چون داراى فرزندى نبود، از اين موضوع به شدّت متأثر و ناراحت گرديد و موجبات ناراحتى ابراهيم (عليه السلام) را نيز فراهم كرد، ابراهيم (عليه السلام) در اين باره به درگاه خداوند شكايت نمود، خداوند به وى وحى كرد كه زن مانند دنده كج است اگر آن را به حال خود بگذارى از آن بهره مند شوى ولى راست كردن آن موجب شكسته شدن آن مى گردد. از آن پس، پروردگار او را امر فرمود كه اسماعيل را با مادرش هاجر از آن سرزمين بيرون ببرد، ابراهيم (عليه السلام) عرض كرد: پروردگارا! آن ها را كجا ببرم؟ خداوند فرمود ايشان را به «حرم» و محل امن من و نخستين نقطه اى از زمين كه آفريده ام; يعنى «مكه» ببر. در آن حال جبرائيل با «براق» به حضور ابراهيم آمد. ابراهيم، هاجر و اسماعيل را بر براق سوار نموده حركت كردند و در ميان راه به هر نقطه سرسبز و باصفايى كه داراى درخت خرما و غير آن و زراعت بود كه مى رسيدند، ابراهيم از جبرئيل مى پرسيد آيا مقصد ما اين جا است؟ جبرائيل در جواب مى گفت نه، تا اين كه بالأخره به مكه رسيدند، جبرئيل گفت مقصد اين جا است. ابراهيم (عليه السلام) اسماعيل و هاجر را در محل خانه كعبه گذارد و در آن نقطه درختى بود كه هاجر گليمى را به منظور سايبان روى آن انداخت و در زير آن نشست و از طرفى چون ساره از ابراهيم (عليه السلام) قول گرفته بود كه در هيچ نقطه اى تا به منزل برگردد پياده نشود، لذا ابراهيم (عليه السلام) بدون توقف قصد مراجعت كرد در اين هنگام هاجر از ابراهيم پرسيد: چرا ما را در اين مكان كه نه انيسى در آن ديده مى شود و نه آب و زراعتى به چشم مى خورد، مى گذارى؟ ابراهيم گفت: من از جانب خداوند مأمورم كه شما را در اين نقطه بگذارم و بروم. ابراهيم از آن جا به طرف محل اقامت عزيمت كرد و هنگامى كه به «كدى» كه كوهى است در «ذى طوى» رسيد رو به سوى اسماعيل و هاجر برگردانيد و به خداوند گفت: { رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَاد غَيْرِ ذِي زَرْع عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلاَةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنْ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنْ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ }و به راه پيمايى به سوى مقصد خود همچنان ادامه داد. وقتى كه آفتاب بالاتر آمد و هوا گرم تر شد، اسماعيل سخت تشنه شد. هاجر براى به دست آوردن آب ـ در حالى كه صدا مى زد آيا انيسى در اين وادى نيست؟ ـ رو به بيابان گذاشت تا به «مسعى» يعنى محل سعى ميان صفا و مروه رسيد و در اين حال اسماعيل از نظر او ناپديد شد، براى ديدن او به بالاى تپه «صفا» درآمد و نگاهى به بيابان انداخت «سرابى» درنظر او در جانب «مروه» ـ پديدار گرديد و چنين گمان كرد كه آن آب است لذا از تپه صفا رو به بيابان فرود آمده براى به دست آوردن آب شتابان در حال حركت بود تا اين كه اسماعيل از نظر وى مجدداً ناپديد شد و براى ديدن او به بالاى تپه مروه رفت، ضمناً نگاهى به سوى بيابان افكند و «سرابى» در ناحيه صفا درنظر او نمايان شد، لذا فوراً از مروه به طرف صفا سرازير شد و در بيابان به منظور تحصيل آب شتابان قدم برمى داشت تا اين كه باز اسماعيل از نظر وى غايب گرديد و به بالاى تپه صفا رفت و به اسماعيل نگاه كرد و در اين حال نيز نگاهى به بيابان انداخت و سرابى كه آن را آب پنداشت در جانب «مروه» در نظر او جلوه گر شد و لذا از صفا فوراً به زير آمد و رو به بيابان گذاشت و همچنان براى تحصيل آب پيش رفت تا اسماعيل از چشم او ناپديد گرديد و براى ديدن او به بالاى «مروه» رفت... . و همچنين تا هفت مرتبه ميان صفا و مروه آمد و شد كرد. در دفعه هفتم كه در بالاى «مروه» بود، نگاهى به طرف اسماعيل افكند. ديد ناگهان چشمه آبى از زير پاى او به جوشش درآمده است، بى درنگ با كمال مسرت به طرف اسماعيل روانه شد و مقدارى از شن هاى بيابان را در اطراف آب جمع كرد و مانع روان شدن آن در بيابان گرديد و به همين جهت «زمزم» ناميده شد.(6) رفته رفته پرندگان و وحوش بيابان بر اطراف آن چشمه گرد آمدند. اجتماع حيوانات در كنار آن چشمه توجه طايفه «جرهم» كه در «ذى اعجاز»، «عرفات» اقامت داشتند به سوى آن چشمه جلب كرد و به همين علت آنان به سوى آن چشمه آمده زنى را با پسرى كه از درخت براى خود سايبان ترتيب داده بودند، در كنار آن ديدند، افراد قبيله جرهم از هاجر پرسيدند تو كيستى؟ و به چه مناسبت با فرزندت اين بيابان را محل اقامت خود قرار داده اى؟ هاجر در جواب گفت: من مملوك ابراهيم خليل الرحمان (عليه السلام) هستم و اين كودك هم فرزند او مى باشد و خداوند به آن حضرت امر فرموده است كه ما را در اين زمين اقامت دهد. آنان گفتند: آيا اجازه مى دهى كه ما هم در نزديكى شما ساكن گرديم؟ هاجر گفت: بايد در اين مورد از ابراهيم (عليه السلام) اجازه بگيرم. ابراهيم به فاصله سه روز از اين جريان براى ملاقات آن ها آمد. هاجر به او گفت در اين مكان طايفه اى است از «جرهم» تقاضا دارند كه اجازه دهى در نزديكى ما اقامت گزينند. ابراهيم (عليه السلام) با اين تقاضا موافقت كرد و هاجر به قبيله جرهم موافقت ابراهيم را اعلام نمود. آنان در جوار اسماعيل و هاجر فرود آمدند و خيمه هاى خود را برافراشتند. هاجر و اسماعيل با آن ها انس گرفتند. پس از مدتى ابراهيم (عليه السلام) مجدداً براى ملاقات اسماعيل و هاجر به مكه آمد و چون جمعيت زيادى را در اطراف آن ها ديد بسيار خرسند گرديد. اسماعيل چون بزرگ شد هريك از افراد قبيله «جرهم» يك يا دو گوسفند به او اهدا كردند و به اين ترتيب وسيله معيشت هاجر و فرزندش كاملاً تأمين شد. هنگامى كه اسماعيل به حدّ بلوغ رسيد، خداوند فرمان تأسيس خانه كعبه را به ابراهيم (عليه السلام) صادر كرد. ابراهيم عرض كرد: پروردگارا ! در چه نقطه اى آن را بنا كنم؟ خداوند فرمود در آن نقطه اى كه قبّه اى براى آدم نازل كرده بودم و آن قبّه تمام «حرم» را روشن كرده بود. حضرت صادق (عليه السلام) فرمود: قبه اى كه خداوند متعال براى آدم نازل كرده بود تا زمان نوح (عليه السلام) همچنان برپا بود ولى در روزگار طوفان نوح (عليه السلام) هنگامى كه آب روى زمين را فراگرفت خداوند آن قبه را به آسمان برد و «مكه» در آن جريان غرق نشد و به همين مناسبت «البيت العتيق»; يعنى «سرزمين آزاد شده از غرق» ناميده شد. و وقتى ابراهيم را به تأسيس خانه كعبه مأمور ساخت، او نمى دانست كه آن را در چه نقطه اى بنا كند تا اين كه خداوند جبرئيل (عليه السلام) را مأمور كرد كه موضع خانه كعبه را با خطوطى معين كرد و پايه هاى آن را از بهشت آورد و آن سنگى كه خداوند آن را براى آدم (عليه السلام) فرود آورده بود، در ابتدا از برف سفيدتر بود اما هنگامى كه دست هاى كفّار آن را لمس كرد رنگ آن تغيير كرد و سياه گرديد. ابراهيم (عليه السلام) برحسب فرمان الهى براى ساختن خانه كعبه دست به كار شد و اسماعيل سنگ ها را از «ذى طوى» حمل مى كرد و به او مى داد تا اين كه به مقدار 9 ذرع ديوارها را بالا برد از آن پس جبرئيل (عليه السلام) ابراهيم (عليه السلام) را به مكانى كه «حجرالأسود» در آن بود راهنمايى كرد و او آن را از آن جا بيرون آورد و در موضعى كه هم اكنون در آن قرار دارد نصب كرد و براى آن از دو طرف يكى به طرف مشرق و ديگرى به طرف مغرب در قرار داد و آن در كه به طرف مغرب است «مستجار» ناميده مى شود. بعد از آن از گياهان خوشبوى بيابان بر روى آن ريخت و هاجر گليمى را كه با خود داشت و در زير آن به سر مى بردند، بر در آن آويخت. هنگامى كه ساختمان آن تكميل گرديد و به پايان رسيد، ابراهيم و اسماعيل (عليهما السلام) تصميم گرفتند كه مناسك حج را انجام دهند جبرئيل (عليه السلام) روند «ترويه» كه هشت روز از ذى الحجه گذشته بود نازل گشت و به ابراهيم (عليه السلام) گفت به همراه خود از مكه آب بردارد; زيرا در منى و عرفات آب وجود نداشت و لذا آن روز «ترويه» يعنى «سيراب كردن» ناميده شد پس از انجام اعمال عرفات او ابراهيم را به «منا» آورد و او شب را در آن جا به سر مى برد و اعمالى را كه به آدم (عليه السلام) راهنمايى كرده بود به ابراهيم (عليه السلام) نيز نشان داد. هنگامى كه ابراهيم (عليه السلام) از ساختن كعبه فراغت يافت گفت: { ...رَبِّ اجْعَلْ هَذَا بَلَداً آمِناً وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنْ الثَّمَرَاتِ... } .