فصل چهاردهم : چهره ديگر ولايت و تاثير آن در تهذيب نفوس!
تاثير گذارى اعتقاد به ولايت بر اخلاق و نفوذ آن در مسايل مربوط به تهذيب نفس، و سير و سلوك الى الله، تنها از جهت اسوه بودن اولياءالله و هدايتهاى آنها از طريق گفتار و رفتار نيست; بلكه به عقيده جمعى از بزرگان و دانشمندان، نوعى ديگر از ولايت وجود دارد كه از شاخه هاى ولايت تكوينى محسوب مى شود، و از نفوذ معنوى مستقيم رهبران الهى، در تربيت نفوس آماده از طريق ارتباط پيوندهاى روحانى خبر مى دهد. توضيح اين كه: پيامبر صلى الله عليه و آله و امام معصوم عليه السلام به منزله قلب تپنده جامعه انسانى هستند; هر عضوى از اعضاء اين پيكر با آن قلب ارتباط بيشترى و هماهنگى افزونترى داشته باشد، بهره بيشترى مى گيرد; يا به منزله خورشيد درخشانى هستند كه اگر ابرهاى تيره و تار كبر و غرور و خود بينى و هواى نفس كنار برود، تابش آفتاب وجود آنان به شاخسار ارواح آدميان،سبب رشد و نمو آنها مى گردد، و برگ و گل و ميوه مى آورد. در اينجا، ولايت شكل ديگرى به خود مى گيرد، و از دايره تصرفات ظاهرى فراتر مى رود و سخن از تاثير مرموز و ناپيدايى به ميان مى آيد كه با آنچه تاكنون گفته ايم متفاوت است. قرآن مجيد مى گويد: يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا; اى پيغمبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و انذار كننده، و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او قرار داديم، و چراغى پرفروغ و روشنى بخش. (1) اين چراغ پرفروغ و خورشيد تابان هم مسير راه را روشن مى سازد تا انسان راه را از چاه باز يابد، و شاهراه را از پرتگاه بشناسد و در آن سقوط نكند; و هم اين نور الهى بطور ناخودآگاه در وجود انسانها اثر مى گذارد، و نفوس را پرورش داده و به سوى تكامل مى برد. حديث معروف هشام به حكم كه براى مناظره با عمرو بن عبيد (عالم علم كلام و عقائد اهل سنت) به بصره رفت، و او را با بيان منطقى زيبايى به اعتراف به لزوم وجود امام در هر عصر و زمان وادار نمود، گواه ديگرى بر اين معنى است. او وارد مسجد بصره شد; صفوف مردم كه اطراف عمرو بن عبيد را گرفته بودند شكاف و پيش رفت و رو به سوى او كرده و گفت: من مرد غريبى هستم سؤالى دارم اجازه مى فرمايى؟ عمرو گفت: آرى! هشام گفت: آيا چشم دارى؟ عمرو گفت: فرزندم! اين چه سؤالى است مى كنى؟ و چيزى را كه با چشم خود مى بينى چگونه از آن پرسش مى كنى؟! هشام گفت: سؤالات من از همين قبيل است; اگر اجازه مى دهى ادامه دهم؟ عمرو از روى غرور گفت: بپرس، هر چند سؤالى احمقانه باشد! سپس هشام سؤال خود را تكرار كرد. هنگامى كه جواب مثبت از عمرو شنيد، پرسيد: با چشمت چه مى كنى؟ گفت: رنگها و انسانها را مى بينم. سپس سؤال از دهان، و گوش و بينى كرد و جوابهاى ساده اى از عمرو شنيد! در پايان گفت: آيا قلب (عقل) هم دارى و با آن چه مى كنى؟! گفت: تمام پيامهايى را كه از اين جوارح و اعضاى من مى رسد با آن تشخيص مى دهم. (و هركدام را در جاى خود به كار مى گيرم.) هشام در آخرين و مهمترين سؤال مقدماتى خود پرسيد: آيا وجود اعضاء و حواس، ما را از قلب و عقل بى نياز نمى كند؟ گفت: نه. زيرا اعضاء و حواس ممكن است گرفتار خطا و اشتباهى شود; اين قلب است كه آنها را از خطا باز مى دارد. اينجا بود كه هشام رشته اصلى سخن را به دست گرفت و گفت: اى ابامروان! (ابامروان كنيه عمرو بن عبيد بود.) هنگامى كه خداوند متعال اعضا و حواس انسان را بدون امام و رهبر و راهنمايى قرار نداده، چگونه ممكن است جهان انسانيت را در شك و ترديد و اختلاف بگذارد، و امامى براى اين پيكر بزرگ قرار ندهد؟ عمرو بن عبيد در اينجا متوجه نكته اصلى بحث شد و سكوت اختيار كرد، و بعد فهميد كه اين جوان پرسش كننده، همان هشام بن حكم معروف است، او را در كنار خود نشاند، و احترام شايانى نمود. امام صادق عليه السلام بعد از شنيدن اين ماجرا در حالى كه خنده بر لب داشت به هشام فرمود: چه كسى اين منطق را به تو ياد داده است؟ هشام عرض كرد: بهره اى است كه از مكتب شما آموخته ام. امام صادق عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اين سخنى است كه در صحف ابراهيم و موسى عليه السلام آمده است. (2) آرى! امام به منزله قلب عالم انسانيت است و اين حديث مى تواند اشاره به ولايت و هدايتهاى تشريعى او باشد يا تكوينى يا هر دو . حديث معروف ابوبصير و همسايه توبه كارش گواه ديگرى بر اين مطلب است: او مى گويد: همسايه اى داشتم كه از كارگزاران حكومت ظالم (بنى اميه يا بنى عباس) بود و اموال فراوانى از اين طريق فراهم ساخته و به عيش و نوش لهو و شرابخوارى و دعوت گروههاى فساد به اين مجالس مشغول بود; بارها شكايت او را به خودش كردم ولى ست برنداشت هنگامى كه زياد اصرار كردم گفت: اى مرد! من مردى مبتلا و آلوده به گناهم و تو مرد پاكى هستى، اگر شرح حال مرا براى دوست بزرگوارت، امام صادق عليه السلام بازگويى اميدوارم كه خدا مرا بدين وسيله نجات دهد. سخن او در دل من اثر كرد; هنگامى كه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و حال او را باز گفتم; فرمود: هنگامى كه به كوفه باز مى گردى او به ديدار تو مى آيد; به او بگو: جعفر بن محمد براى تو پيام فرستاده و گفته است كارهاى گناه آلوده ات را رها كن و من بهشت را براى تو ضامن مى شوم! ابوبصير مى گويد: هنگامى كه به كوفه بازگشتم در ميان كسانى كه از من ديدن كردند، او بود; هنگامى كه مى خواست برخيزد، گفتم: بنشين تا منزل خلوت شود، كارى با تو دارم. هنگامى كه منزل خلوت شد به او گفتم اى مرد! شرح حال تو را براى امام صادق عليه السلام گفتم، فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو اعمال زشت خود را ترك كند و من براى او ضامن بهشتم!