خويش راهم كامل كند, از گناه پيراسته شود, به سان روزى كه از مادر زاده شده است ((98)) .بـاز هـم از حـمران روايت شده است كه گفت : ديدم عثمان آبى خواست .آنگاه دستانش را سه بار
شست , مضمضه كرد, استنشاق كرد, سه بار روى و سه بار دستان خويش راشست , و سر و پشت پاى
خـود را مـسـح كـشـيـده و آنگاه خنديد.پس گفت : آيانمى پرسيد كه خنده ام از چه روى است ؟
گـفتند: اى امير مؤمنان , چه چيز سبب خنده ات شده است ؟ گفت : از اين خنديدم كه چون بنده
مـسـلمانى صورت خويش بشويد خداوندهمه گناهانى را كه او به صورت انجام داده است از وى
بـزدايد و چون دستان خويش بشويد به همين ترتيب , و چون سر خويش مسح كشد به همين نحو,
وچون پاهاى خويش پاك كند نيز به همين گونه [خداوند گناه او بزدايد]((99)) .اين چند متن بر
ايـن دلالت داردكه خليفه , حتى تا اين زمان كه چنين روايتهايى درباره اش رسيده هنوز سر و پا را
مسح كشيده است .ما اين ادعا رادر آينده با روايتهايى چند تاءييد خواهيم كرد.مساءله لبخند خليفه هم , بر خلاف آنچه سياق حديث و ظاهر سخن وى نشان مى دهد, از شادى او
از پـاداشى كه براى وضو هست خبر نمى دهد, بلكه اشاره به نكته اى پنهان داردكه وى مى خواسته
بـديـن وسـيـلـه صحابه را بيازمايد.آن نكته پنهان هم برساختن تغييراتى در وضو است كه خليفه
صحابه را بدان آزمود و سكوت آنان را ديد.پـرسـش او درباره علت خنده نيز برانگيزاننده مخاطبان است .اما چرا او مخاطب راتا اين اندازه بر
مى انگيزد؟
شـايـد مـتنهاى پيشگفته و اين سخن خليفه كه برخى از مردم ... نقطه عطف تاريخ وضو را نشان
دهـد و بـيـان كـند كه چگونه همين جا مقدمه تغييرهاى كلى ترى در وضواست .خليفه آهنگ آن
داشـت كـه بـا بـرساختن شستن سوم و گنجاندن اين فعل در افعال وضو و قلمداد كردن آن به
عـنـوان وضوى پيامبر(ص ) از آن جهت كه دربردارنده زيادت ومبالغه دروضو و پاكى است , اين را
بـيازمايد كه ديدگاه او در اين مساءله و آنچه در اين باره از پيامبر(ص ) روايت مى كند چه اثر و چه
واكـنـشى در پى خواهد داشت .او در پى آن بودكه ببيند اين برساختن چه اثرى خواهد داشت و
صـحـابـه بـا آن چـگـونه برخورد خواهندكرد.آيا از او انتقاد خواهند كرد يا نه ؟ اگر در نتيجه اين
آزمـايش , شرايط فراهم باشدخليفه خواهد توانست شستن پا و كارهاى ديگرى را هم كه مى خواهد
به وضوبيفزايد!
اگر كسى در روايت ابن ابى شيبه ـ كه پيشتر گذشت ـ بنگرد اين نكته را بتاءكيددرخواهد يافت
كه لبخند خليفه به واسطه پاداش نبوده است كه در وضو براى مؤمن هست , چرا كه ذيل حديث از
چنين علتى خبر نمى دهد.از همين روى هم نمى توانيم به طور قطعى بگوييم لبخند خليفه به واسطه آن بوده است كه گناه
وضـو گـيـرنـده پاك مى شود, چرا كه مى دانيم شرايطى ديگر در ميان بود ورازى ديگر در وراى
ظاهر كارها.نـمـى دانـيـم اگر درباره سبب اين لبخند و رابطه اين لبخند با وضو از خليفه مى پرسيدند او چه
پـاسـخى مى داد.اصلا چرا در حديث ديگرصحابيان پيامبركه وضوى او راوصف كرده اند از واژهاى
اسباغ و (كامل ساختن وضو) و احسان (درست و نيكوانجام دادن وضو) هيچ نشانى نيست ؟
چرا آنان كسى را بر وضوى خود گواه نمى گيرند؟
چگونه است كه آنان نه فقط نمى خندند بلكه لبخندى هم پيش يا پس از وضو برلب نمى آورند؟
چراتنها و تنها عثمان در احاديث وضو لبخند پيامبر را نقل مى كند؟
در روايـاتـى كـه احـمـد آورده دو روايـت از عثمان هست كه وى در آنها خنده خويش را بدان باز
مـى گـردانـد كـه ديـده است پيامبر(ص ) پس از وضو لبخند زده و از اصحاب پرسيده است چرا
دربـاره علت خنده ام نمى پرسيد؟.خليفه مى خواست از اين رهگذرخنده خود را توجيه كند و هر
گونه ابهام يا پرسش را كه به ذهن مخاطبانش درآيدبزدايد.ايـن را هـم مـى دانـيـم كـه نـقل عبارت چون بنده مسلمانى صورت خويش بشويدخداوند همه
گـناهان از او فرو نهد ... الخ نمى تواند موجب خنده شود.از همين رو است كه مى گوييم : اين كه
خـلـيـفـه بـراى بـيان علت خنده خود مى گويد ديده است رسول خدا درجايى كه وضو گرفت
خـنديد, خود, مبالغه اى در تاءكيد بر مشروعيت وضوى خليفه وتوجيهى براى لبخندها و خنده اى
اسـت كـه هر بيننده دقيق و ژرفكاوى مى تواند در وراى آن بدين نكته پى ببرد كه خليفه در صدد
برساختن چيزهايى در وضو است و مى خواهدهمه را به ديدگاه ويژه خويش در مساءله وضو توجه
دهد.در ايـنـجـا مساءله اى ديگر نيز وجود دارد كه بايد بدان اشاره كرد, و آن اين كه اغلب روايتهايى كه
دربـاره وضـو از خـلـيـفـه يا در مورد خليفه نقل شده ـ و طبعا روايتهاى نقل شده در صحاح ـ به
حمران بن ابان اختصاص دارد, و كسانى هم كه از حمران نقل كرده اند ازمحدثان بزرگ نيستند, و
بـر خـلاف آنـچـه در غـالـب ضروريات دين كه از خلفا و بزرگان صحابه و تابعين نقل شده ديده
مـى شـود, در ايـن مساءله اين روايات از همين محدثان هم به طرق متعدد و به سندهاى قوى نقل
نـشـده و اين هم گواهى ديگر و تاءكيدى ديگر بر اين حقيقت است كه عثمان بن عفان بر سازنده
شيوه نوخاسته وضو است و صحابيان متاخريا از آنانى كه در خردسالى پيامبر(ص ) رادرك كرده اند
(هـمـانـنـد حـمران و ابن داره ) هم كه در پيرامون خليفه گرد آمده اند اين مسؤوليت رابر دوش
كـشـيده اند كه بدين نظريه پايبندباشند و با نقل اينكه وضوى خليفه چنين وچنان است و وضوى
پـيـامـبـر(ص ) چـنين و چنان بوده است براى گستراندن اين شيوه وضو و پخش اين احاديث در
صفوف محدثان تلاش كنند.بدين سان تاكنون روشن شد كه عثمان بن عفان , خود پايه گذار مكتب و شيوه تازه در وضو است و
آن برخى از مردم آغاز كنندگان اختلاف نبودند, بلكه تنها ديدگاهى خلاف ديدگاه خليفه ابراز
مـى داشـتند وخليفه هم در برابر آنان همه توان فكرى وتبليغى خويش را به كار گرفت تا پايگاهى
مردمى در تاءييد آنچه از پيامبر(ص ) ديده يا شنيده است به چنگ آورد.
راز اين همه در كجاست ؟
ايـنـك , نـكـتـه اى بـر جـاى مانده است و آن اين كه چرا بى هيچ سببى پيشين , عثمان به حمران مـى گويد: برخى از مردم احاديثى بر زبان مى آورند....در حالى كه حمران درمشروعيت وضوىجديد ترديدى نمى كند, در اين باره چيزى نمى پرسد و يا حتى براى وضوى آن برخى مردم كه در
خـط مـخالفت خليفه در اين مساءله بودند دليلى نمى جويد.آنچه هست تنها اين هست كه حمران
بـراى عـثـمان آب مى آورد, عثمان وضو مى گيرد وسپس مى گويد: برخى از مردم ... اينك بايد
پـرسـيـد: چـه دليلى وجود دارد كه بى هيچ پرسش يا هشدارى پيشين , خليفه اين سخن را مطرح
مى كند؟
پـيشتر گفتيم كه خليفه خود تا آن زمان پاهايش را مسح مى كشيد((100)) .همچنين گفتيم كه
خليفه با لبخندش درپى آن بود كه موضع صحابه را در برابر شستن اعضا دريابدو پى ببرد كه آيا با
او مخالفت خواهند كرد يا نه .همچنين از اين سخن به ميان آورديم و براين دليل آورديم كه خليفه
صـحابه را بر وضوى خود گواه مى گرفت و پس از وضو هم احاديثى حاكى از آنچه از پيامبر(ص )
ديـده يـا شـنـيده است نقل مى كرد, و اين برخوردهاى او ـ به سان ديگر كارهايش ـ صحابه را آزار
مـى داد, چـرا كـه آنـان هـيچ چنين چيزهايى ازپيامبر(ص ) نديده ونشنيده بودند.اما آنان و ديگر
مـسـلـمانان ناچار بودند ازسر ترس يا به منظور حفظ وحدت اسلامى با خليفه موافقت و همراهى
كـنـنـد و كـار تا آنجا پيش رفت كه از على بن ابى طالب خواستند درباره بدعتهاى فراوان و مكرر
خليفه با او سخن گويد.على نيز به درخواست مردم نزد عثمان رفت و گفت : مردم پشت سر من
هـستند و اينك مرا واسطه ميان خود و تو كرده اند.به خداوند سوگند نمى دانم با تو چه بگويم .نه
چـيـزى مـى دانـم كـه تـو از آن نـاآگـاهـى و نه مى توانم تو را به چيزى رهنمون شوم كه خود از
آن آگاهى .آنـچـه ما مى دانيم تو خود مى دانى .هيچ چيز را پيشتر از تو ندانسته ايم تا تو را از آن بياگاهانيم , از
هيچ چيز بتنهايى خبر نيافته ايم تا خبر آن را به تو نيز برسانيم .تو خودديدى , چونان كه ما ديديم .تو
خـود شـنـيـدى , چـونان كه ما شنيديم .با رسول خدا(ص )همراهى كردى , چونان كه ما همراهى
كـرديـم .ابـن ابـى قـحـافـه و ابن خطاب هم در عمل به حق سزاوارتر از تو نبودند, تو در قرابت و
خويشاوندى از آنان به پيامبر نزديكترى , وپيوندى با او دارى كه آن دو ندارند.در كار خويش از خدا
پـروا كن , از خدا پروا كن ! به خداوند سوگند تو كورى نيستى كه بينايت كنند و نادانى نيستى كه
آگـاهى ات دهند, وراهها روشن است و نشانه هاى دين بر جاى .بدان كه فاضل ترين بندگان خدا
نـزد خـداونـدامـامى است دادگر, هدايت شده و راهبر, كه سنتى را كه شناخته است بر پا دارد و
بـدعـتى را كه ناشناخته است بميراند و ... بدترين مردم نزد خدا امامى است ستمگر, خود گمراه و
موجب گمراهى كسى ديگر, كه سنت پذيرفته را بميراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند.من
خود از رسول خدا(ص ) شنيدم كه گفت : روز رستاخيز امام ستمگر رابياورند, و او را نه يارى بود,
و نـه كـسـى كه از جانب او پوزش خواهد.پس او رادر دوزخ افكنند و در آن چنان بگردد كه سنگ
آسياب بگردد سپس او را در ته دوزخ استوارببندند((101)) .مـتـنـهـاى تاريخى ديگرى نيز حاكى از اين حقيقت و گوياى اين نكته وجود دارد كه آن دسته از
اصـحـاب پـيامبر(ص ) كه به قتل عثمان كمر بستند اين كار را براى خشنودى خداوند و به عنوان
كـيـفـر خـلـيفه بر بدعتهايى كه در دين آورده بود انجام دادند.طبرى درتاريخ خود نامه يكى از
صحابيان به يكى ديگر را مى آورد كه در آن چنين نوشته است ,...برخيزيد كه اگر جهاد در راه خدا
مـى خـواهـيـد ايـنـك نـزد ما اين جهاد برپاست .مردم برعثمان شوريده اند و زشت ترين كارى كه
مـى تـوان بـر سـر كـسـى آورد بر سر او آورده اند واين در حالى است كه اصحاب رسول خدا(ص )
مـى بـيـنـنـد و مـى شـنـونـد و در مـيـان آنـان حـتـى يك تن هم نيست كه نهى كند يا به دفاع
برخيزد((102)) .بـا نـظـر به آنچه گذشت مى توان اين احتمال را ترجيح داد كه روايتهاى حاكى از مسح سر و پا از
سـوى خـليفه در شش سال آغازين خلافت او يعنى در دوره اى صادر شده كه در آن هيچ خبرى از
بـدعـتـهاى دينى وى نيست , ولى روايتهاى حاكى از شستن اعضاى مسح در شش سال باقيمانده
يـعنى در دوره اى صادر شده كه در آن صحابه او را به بدعت و نوآورى در دين متهم كردند.ما در
گـفـتـارهـاى آيـنده بدين خواهيم پرداخت كه چه عواملى سبب شد خليفه در نيمه دوم دوران
خلافت خويش سياست خود را تغيير دهد ووضويى تازه برسازد.هـمـچـنـيـن در پرتو آنچه گذشت مى توان به اين احتمال هم رسيد كه هدف خليفه ازطرح اين
سـخـن بـا حـمران كه برخى از مردم احاديثى مى آورند كه نمى دانم چيست پاسخ به اين پرسش
احتمالى و ناگفته او بوده است : چگونه صحيح است كه خليفه تاديروز پاى خود را مسح مى كرد و
امـروز آن را مـى شويد؟ خليفه توجه داشت كه شايدحمران چنين پرسشى در ذهن داشته باشد.از
همين روى بى آن كه هيچ گونه سؤالى برزبان آورد به او گفت : برخى از مردم احاديثى از رسول
خدا(ص ) بر زبان مى آورند كه نمى دانم چيست , جز اين كه خود ديدم رسول خدا(ص ) همان گونه
وضو مى گرفت كه اينك من وضو ساختم .هدف خليفه از طرح اين جمله اخير اشاره به پاسخى بر
ايـن پـرسـش ذهـنـى مـخـاطـبـش داشـت كه اين كار تازه وى كه با سيره صحابه و همچنين با
شيوه چندين ساله دوران آغازين خلافت خود او مخالفت دارد از كجا مشروعيت يافته است .سـرانجام , با همه آنچه گذشت مى توان به يقين گفت : سرچشمه اختلاف در مساءله وضو و عامل
ريـشه گسترانيدن اين اختلاف به طور كامل به خليفه سوم باز مى گردد,اوست كه به كنايه و به
صـراحـت با مخالفان برخورد مى كند و در مناسبتهاى گوناگون باهمه آنچه در توان دارد و با بر
زبان آوردن عبارتهايى چون شنيدم رسول خدا(ص )مى فرمود... يا وضوى خود را كامل سازيد و
يا وضو را به نكويى انجام دهيد و بانسبت دادن وضوى خود به پيامبر(ص ) مى كوشد ادله اى براى
صـحـت شـيـوه تـازه وبرساخته خود به دست دهد و اين گونه دلايل را براى تقويت انديشه ويژه
خـويش به كارگيرد و از اين استحسان پنهان هم بهره جويد كه شيوه او كه در آن هر عضو سه بار
شسته مى شود مصداق روشنى از كامل ساختن و درست انجام دادن وضوست .او همچنين بدان
دلـيـل شـسـتـن اعـضـاى مـسح راجايگزين مسح كرد كه ـ از ديدگاه وى ـ وضو براى نظافت و
پاكيزگى است و آن وضوى كامل كه در حديث نبوى خواسته شده با شستن اعضا صدق بيشترى
مى يابد, چراكه شستن هم مسح است و هم چيزى افزون بر آن , و ازهمين روى نيز مى تواند به جاى
مسح بسنده كند.كوتاه سخن آن كه در مساءله وضو ميان عثمان و صحابه اختلافى درگرفت و آنكه سنگ بناى اين
اختلاف رانهاد عثمان بود.
نوآورى در وضو چرا؟
اينك به پرسش پيشگفته خود باز مى گرديم : چـگـونـه خـليفه از سيره رسول خدا(ص ) گام فراتر مى نهد وشيوه اى تازه در وضومى آورد كه باوضـوى مـسـلمانان متفاوت است ؟ چه چيز سبب شد خليفه با آنكه مى دانست اين كارش مخالفت
صحابه را برخواهد انگيخت و شايد به نتايجى ناخوشايند بينجامد دست به چنين اقدامى بزند؟
بـراى پاسخگويى به اين پرسش ناگزير مى بايست مقدمه اى آورد و دست كم به صورت اجمالى به
عوامل و انگيزه هاى اختلاف مسلمانان در دوران عثمان و همچنين انگيزه هاى قتل وى پرداخت .هـمـه مـورخـان بـر ايـن وحدت نظر دارند كه كشته شدن عثمان به سبب بدعتهاى وى صورت
گـرفت .سپس اين بدعتها يا احداث ها را به برگزيدن خويشاوندان و بخششهاى فراوان مالى به
آنان و نيز برگزيدن آنها به مناصب حكومتى از سوى خليفه تفسيركرده اند.((103))
امـا آيا تنها همين بدعتها يا احداثها يگانه عامل قتل وى بود؟ يا آن كه عواملى ديگرهم وجودداشت
كه مورخان بدانها نپرداخته اند؟
ابـن ابـى الـحـديـد در شرح نهج البلاغه در سخنى درباره بدعتهاى عثمان چنين مى گويد: اينها
گـرچـه بـدعـت بـود, اما هرگز بدان پايه نمى رسيد كه خونش بدان حلال دانسته شود, بلكه بر
مسلمانان لازم بود او را بدان دليل كه شايسته خلافت نمى بينند ازاين مقام خلع كنند, نه آن كه به
كشتن او بشتابند((104)) .حـال مـى توان پرسيد: اكنون كه اين دليل براى كشتن او بسنده نمى كرده , چه دليلى ديگر در كار
بوده است ؟
مـا در اينجا نمى خواهيم اثر انگيزه هاى مالى و سياسى را در گستراندن اختلاف وبرانگيختن امت
بـر ضـد خليفه انكار كنيم , اما از اين نيز نمى توان گذشت كه احتمالا درپس پرده ظاهر رخدادها
عـاملى ديگر نيز وجود داشته است كه پژوهشيان آن را نجسته وتحقيق كافى در آن نكرده اند, چه
بـدى سـيـاست مالى خليفه ـ چونان كه گفتيم ـ نمى تواندمستوجب قتل باشد بويژه آن كه ثابت
شـده اسـت عـثـمان اموال سرشار و فراوانى براى همگان داشت تا جايى كه برخى احتمال داده اند
همين نرمش و گشاده دستى و
سـهل گيرى او به كشته شدنش انجاميده است .اين هم گفتنى است كه بخششهاى مالى عثمان
بـه مـخالفان كمتر از آن چيزى نبود, كه به نزديكان خويش مى داده است .براى نمونه روايت شده
اسـت كـه طلحه از وى پنجاه هزار دينار وام گرفت , روزى به او گفت :مالت را آماده بازپرداخت
كـرده ام , كـسـى بـفـرسـت تـا آن را از مـن تـحـويـل گـيـرد, امـا عثمان آن مال را بكلى به وى
بـخشيد((105)) .در جايى ديگر آمده است كه عثمان دويست هزار به طلحه صله داد و بندگان و
چـهارپايان وى فراوان شد و [آن اندازه ثروت يافت كه ]محصول وى از اراضى عراق بتنهايى روزانه
هزار دينار بود.ابن سعد در طبقات مى گويد:
چـون طلحه درگذشت ارث وى سى ميليون درهم مى شد كه دوميليون و دويست هزار دينارآن
نقد بود.بنابراين , دور است طلحه , يعنى همان كه از رهگذر سياست مالى عثمان اين همه ثروت مى اندوزد,
يـكـى از مخالفان اين سياست باشد.پس چه علتى دركار است ؟ آيا مساءله مساءله چشم داشتن به
حكومت است , يا انگيزه وى غيرت دينى است ؟
نـگـارنـده احـتـمـال دوم را تقويت نمى كند و بر اين عقيده است كه در وراى اين مخالفت طلحه
چشمداشت وى به حكومت مطرح است و اين چيزى است كه عايشه نيز در مورد وى انتظار داشت
و پيش بينى مى كرد.عـبـدالـرحـمـن بـن عـوف ـ ديگر مخالف او ـ هم از كسانى است كه عثمان كوشيدبا دادن وعده
مـنـصـبـهـاى حـكومتى , وى را به جبهه خويش در آورد.اميرمؤمنان در سخنى با ابن عوف بدين
حـقـيـقـت اشـاره دارد.از ديگر سوى , مشهور است كه عبدالرحمن بن عوف ثروت انبوه و دارايى
خـيـره كـنـنـده اى داشـت , شـامل هزار شتر, صد اسب , ده هزار گوسفند, و كشتزارى به وسعت
محدوده آبيارى بيست چاه .پس از آن كه درگذشت سهم هر يك از وارثان چهارگانه اواز داراييى
كه وى برجاى گذاشته بود هشتاد و چهار هزار دينار بود((106)) .دارايى زبير بن عوام نيز آن اندازه است كه مگو و مپرس ((107)) .بـر ايـن پـايـه , نـمى توان مخالفت ابن عوف با عثمان را از سر چشم داشت وى به حكومت يا ثروت
دانست , هر چند احتمال طمع داشتن به حكومت را درباره طلحه و زبير نمى توان دور دانست .در دوران حكومت عثمان آن اندازه بخششهاى مالى صورت مى پذيرفت كه مى توانست بسيارى را
خشنود سازد, چه , عثمان نخستين كسى بود كه زمينهارا واگذار كرد.از آن جمله زمينهايى است
كه در قالب نظام اقطاع((108)) به عبداللّه بن مسعود, سعد بن ابى وقاص , طلحه , زبير, خباب بن
ارت , خارجه ,عدى بن حاتم , سعيد بن زيد, خالد بن عرفطه و ديگران واگذار كرد.اين بخششها آن
انـدازه فـراوان بـود كه ابن سيرين ,چنان كه از او نقل شده است , مى گويد: درهم در هيچ زمانى
كـم بهاتر از دوران عثمان نبود, كنيزكان با درهم همسنگ مى شدند وبهاى يك اسب به پنجاه هزار
مى رسيد((109)) .اگر اين روايات درست باشد بايد پرسيد: پس شورشيان چه انگيزه اى داشته اند؟
اگر گفته شود انگيزه مخالفان چشمداشت به حكومت بوده اين چيزى است كه مى توان آن را در
بـاره بـرخى تصور كرد, اما يقينا درباره همه مخالفان نمى توان چنين گفت , افزون بر اين كه لازم
اسـت ايـن مـدعـيـان حـكومت چيزهايى را دستاويز قرار داده باشند كه مى تواند افكار عمومى را
بـرانـگـيـزد.امـا انـگيزه هاى مالى و مقدم داشتن عموزادگان بر ديگران چيزى نيست كه موجب
اختلاف و شورش شود.پس ـ بايد ديد معارضان چه دستاويزهايى داشته اند.به نظر مى رسد دلايلى وجود داشته كه طبرى و برخى ديگر از مورخان به سبب رعايت حال عامه ,
از بيان آنها بيم داشته اند.براى نمونه , طبرى مى گويد: ما بسيارى از عواملى را كه قاتلانش آنها را
بـهـانـه كـشـتـن او قلمدادكرده اند يادآور شديم و از ذكر بسيارى از آنها خوددارى ورزيديم , چرا
كه دلايلى براى روى گرداندن از آنها وجود داشت ((110)) .همو در جايى ديگرمى گويد: محمد بن
ابوبكر پس از آن كه ولايت يافت به معاويه نامه نوشت .نامه نگاريهايى ميان اين دو صورت پذيرفته و
مـن ذكـر ايـن نـامـه هـا را خوش ندارم , زيرا در اين نامه ها چيزهايى است كه عامه توان شنيدنش
راندارند((111)) .ابن اثير هم هنگامى كه از عوامل قتل عثمان سخن به ميان مى آورد چنين مى گويد: ما بسيارى از
دلايـلى را كه مردم بهانه قتل او قرار داده بودند به واسطه دلايلى كه وانهادن آنها را اقتضا مى كرد
واگذاشتيم .((112))
ايـنـك يك بار ديگر به پرسش خود باز مى گرديم و البته هدفمان از اين كاربرانگيختن نظر عامه
مـردم ـ چونان كه طبرى مى گويد ـ يا نقل چيزى كه مردم خوش ندارند نيست , بلكه در پى آنيم
كـه از حـقـيقت امور آگاهى يابيم و آن رابشناسيم , بدور از احساسات و عواطف , كه لازمه دست
يـافـتن به حقيقت جستجوى رخدادهاى تاريخى بر پايه واقعيت آنهاست , آن گونه كه بوده اند ونه
آن گونه كه هوسها و عاطفه ها و احساسات مى طلبد.هم نمى خواهيم به مانند طبرى و ابن اثير و
همانند اين دو عمل كنيم كه حادثه را به واسطه دلايل و عواملى پنهان , بى دنباله نقل مى كنند و از
ايـن بى دنباله رها كردن رخدادهاى تاريخى هيچ ابايى ندارند, هر چند اين كار به تحريف واقعيت و
ديگرگون نماياندن حقيقت بينجامد.ابو جعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد:
در اين سال , يعنى سال سى , ماجراى ابوذر و معاويه و فرستادن وى از شام به مدينه از سوى معاويه
روى داد.بـراى روانـه كـردن وى از شـام به مدينه دلايلى ذكر شده كه من يادآورى بيشترآنها را
خوش ندارم .آنها هم كه عذر معاويه را در اين باره پذيرفته اند, در اين زمينه داستانى گفته اند كه
سـرى آن را در نـامـه اى برايم نوشته است .گفته مى شود سيف بن عمرو براى شعيب چنين نقل
حديث كرد كه ...الخ((113))
ابـن اثـيـر نـيـز مـى گويد: درباره علت اين كار سخنهاى بسيار گفته اند, از اين قبيل كه معاويه
او[ابوذر] را دشنام گفت , او رابه قتل تهديد كرد, او را بى هيچ توشه اى از شام راهى مدينه ساخت و
او را بـه صورتى زشت ازمدينه تبعيد كرد.البته گفتن و پذيرفتن اينها صحيح نيست , چرا كه اگر
ايـنها صحت داشت شايسته بود در اين خصوص از عثمان دفاع كنند آچرا كه امام حق دارد رعيت
خـود را ادب كند و يا علل و دلايلى جز اين براى كار خويش داشته باشد, نه آن كه اين دليلى براى
نكوهش وى [معاويه ] دانسته شود((114)) .ايـنـك بايد پرسيد: اين چه معنايى دارد كه طبرى گفتار آنان كه معاويه را سرزنش كردند و خبر
سيف بن عمرو را يادآور مى شود و دلايل و عوامل فراوان ديگر راوامى نهد؟
چـگونه ابن اثير از اين خشنود نيست كه ماجراى ابوذر, دشنام گويى به او و تهديداو به قتل و نيز
روانـه كـردن او از شـام بـه مـديـنـه بدون توشه و ساز و برگ از سوى معاويه راكه به تواتر در آثار
مورخان نقل شده است نقل كند؟
آيـا چـنين مواضعى از اين دسته از مورخان , خدمتگزارى به حكومت و دور كردن مردم از حقيقت
نيست ؟
اگـر خـوانـنده اى دو متن تاريخى حاكى از كشته شدن عثمان و تبعيد ابوذر را دركتابهاى تاريخ
طبرى , و كامل ابن اثير مقايسه كند چه نتيجه خواهد گرفت ؟
آيا به اين نتيجه نخواهد رسيد كه طبرى از يك طرف خاص جانبدارى كرده است ؟چه اين كه وى
در جـايـى از تـرس ايـن كه عامه مردم توان شنيدن و تحمل ندارند علل ودلايل ديگر قتل عثمان
رانـمـى آورد و بـه هـمـيـن علت از آوردن دلايل تبعيد ابوذر خوددارى مى ورزد اما به معاويه كه
مى رسد دلايل كسانى را كه براى رفتارهاى او عذر و دليل جسته اند, با همه جزئيات مى آورد, گويا
كه خواسته است كفه را به نفع اين گروه سنگين كند.چرا طبرى چنين كارى كرده است ؟
آيـا مـى تـوان پـس از تـاءمل در اين متنها به توجيه هاى طبرى و امثال او براى يادآورنشدن علل و
انگيزه هاى قتل عثمان دل سپرد و آنها را با اطمينان پذيرفت ؟
آرى , نـاهـمـسـويـى و نـاهـمگونى اهداف اين متنها ما را به تاءمل در گفته هاى طبرى وديگران
وامـى دارد و روح حقيقت جويى و جست و جو براى يافتن دلايلى ديگر جز آنچه مورخان گفته اند
را در ما بر مى انگيزد.از ديدگاه ما هر چند سياست هاى مالى عثمان در برانگيختن شورش مردم داراى اثر فراوانى بود,
امـا اين شورش صرفا سرچشمه مالى نداشت , بلكه انگيزه اى دينى نيزدر درون آن نهفته بود.حتى
اعتراض مردم به عثمان درباره مقدم داشتن خويشاوندان ونزديكان بر ديگران بدان برنمى گشت
كـه ايـنـهـا خـويـشـاونـد خـلـيفه اند, بلكه از آن روى بودكه اين تقرب يافتگان را پاك و پيراسته
نـمـى دانـسـتـنـد و از ايـن بـيم داشتند كه آينده اسلام به دست اين آزاد شدگان روز فتح و اين
تبهكاران دور از ديانت و بيگانه با روح و اهداف اسلام بيفتد.مقرب ساختن خويشاوندان از سوى او
هـم بـدان بـاز نـمـى گـشـت كه آنهانزديكان و خويشاوندان اويند, بلكه بدان واسطه بود كه آنها
نـاپـيـراسته بودند ومى توانستند مردم را به چيزهايى دعوت كنند كه خداوند هيچ حجتى برايش
فرونفرستاده است .ايـنـك برخى از اعتراضهاى صحابه را مى آوريم تا از رهگذر آنها دريابيد مواردانتقاد به عثمان چه
بود و چگونه اين انتقادها صرفا به مسائل مالى مربوط نمى شد:
= 1 ـ وليد و ميگسارى :
خـلـيفه عثمان بن عفان سعد بن ابى وقاص را از حكومت كوفه بركنارو پسر عموى خود وليد را به جاى او نهاد.وليد در حالى كه شراب خورده و مست بود به مسجد درآمدو جماعت را امامت كرد ودو ركعت نماز گزارد.پس از آن روبه مردم كرد و گفت :نمى خواهيد بيشتر بخوانم ؟
ابن مسعود گفت : خداوند نه تو را خير دهد و نه كسى را كه تو رابه ميان مافرستاد.((115))
آنگاه مشتى خاك برداشت و به صورت وليد پاشيد.مردم هم به سويش ريگ پراندند, و او [گريخت
و] در حالى كه ريگهاى مردم او را از پشت سر تعقيب مى كرد و ازترس تعادل خود را در راه رفتن از
كف داده بود روانه قصر شد.پـس از آن گـروهـى از مـردم كوفه براى گزارش وضع وليد نزد عثمان رفتند و ماجراى او را به
عثمان خبر دادند.ابن عوف كه آنجا بود از آنان پرسيد: او را چه شده است آيا ديوانه شده است ؟
گفتند: نه , بلكه مست بوده است .عثمان كه اين سخن را شنيد از جندب بن زهير پرسيد: آيا تو ديده اى كه برادر من شراب بخورد؟
او گـفـت : پـناه بر خدا! اما گواهى مى دهم او را در حالى ديدم كه مست بود و شراب از گلويش
بيرون مى زد و من انگشترى او را از انگشتش درآوردم و هيچ نفهميد.عثمان گفت : اى كوفيان , چرا كسى راكه حاكم شماست به فسق و تباهى متهم مى كنيد؟
سپس آنان را تهديد كرد و آنها نيز بيرون آمدند و نزد عايشه رفتند و او را از آنچه ميان آنها و عثمان
پيش آمده بود و همچنين از اين كه عثمان آنان را تهديد كرده است آگاه كردند.عايشه بانگ برداشت كه عثمان حدود الهى را باطل و گواهان را تهديد كرده است !
عثمان كه اين سخن عايشه را شنيد در پاسخ گفت : آيا سركشان و تبهكاران عراقى هيچ پناهگاهى
جز خانه عايشه نيافته اند؟
عـايـشـه لـنـگـه كـفـش پـيـامـبـر را بـلـنـد كرد و گفت : سنت رسول خدا, صاحب اين كفش
راوانهاده اى ؟((116))
خبر آنچه رخ داده بود به گوش مردم رسيد و مردم گردهم آمدند تا جايى كه مسجدرا پر كردند.يكى مى گفت : آفرين اى عايشه , و يكى مى گفت : زنان را با اين كارها چه كار؟اين گفت و گو به
زد و خورد با سنگ و لنگ كفش انجاميد و اين نخستين درگيرى بود كه پس از وفات پيامبر(ص )
ميان مسلمانان روى داد.ايـن يـكـى از مـوارد انـتـقـاد مردم به خليفه است و چونان كه خود مى بينيد در دل اين اعتراض
انتقادهاى دينى چندى از اين دست نهفته است :
1 ـ گماشتن يك فاسق از سوى خليفه به حكومت بر مسلمانان .2 ـ تهديد گواهان از سوى خليفه .3 ـ نپذيرفتن اجراى حد بر فرديكه مستحق حد است , از سوى خليفه .4 ـ نپذيرفتن عزل كارگزارى نالايق از سوى خليفه .اينها همه از حقوق عمومى مسلمانان بود و آنان حق داشتند خواهان اجراى آن شوند.
= 2 ـ ديدگاه كارگزاران عثمان درباره اموال مسلمانان
عـثـمـان سـعيد بن عاص رابه جاى وليد به فرمانروايى كوفه گماشت .او پس ازاستقرار در كوفه جـمـاعـتى كوفيان را برگزيد تا هر شب با آنها شب نشينى كند.يك بار [دراولين شب نشينى ها]گـفـت : اراضـى آبـاد بـين النهرين بوستان قريش و بنى اميه است .مالك اشتر نخعى بدين سخن
اعـتراض كرد و گفت : آيا گمان مى كنى اين اراضى كه خداوند به واسطه شمشيرهاى ما به همه
مسلمانان ارزانى داشته و جزو اموال عمومى است بوستانى براى تو و خاندان توست ؟
رئيس امنيه سعيد گفت : آيا به سخن امير اعتراض مى كنى ؟
نـخـعـى هـا كه چنين شنيدند در همان حضور سعيد بر رئيس امنيه او تاختند و پاى اوگرفتند و
كشيدند اين كار بر سعيد گران آمد و از همين روى درباره آنان به خليفه نامه نوشت و خليفه هم
در پاسخ فرمان تبعيد آنها به شام را صادر كرد((117)) .در اين رخداد نيز نكاتى است كه اگر كسى به تاءمل بنگرد آنها را خواهد يافت .
= 3 ـ اذان سوم در روز جمعه
بـلاذرى در انـسـاب الاشراف از سائب بن يزيد نقل كرده كه گفت : پيامبر خدا(ص ) آن هنگام كه براى نماز بيرون مى شد مؤذن اذان و سپس اقامه مى گفت .در دوران ابوبكر وعمر و همچنين درسالهاى آغازين خلافت عثمان نيز چنين بود.سپس عثمان در سال هفتم حكومت خود اذان سومى
افزود.مردم بر اين كار خرده گرفتند و گفتند: اين بدعت است ((118)) .در اعـتـراضـهـاى صـحابه به خليفه آمده است كه وى دست به كارهايى زده كه دردوران رسول
اكـرم (ص ) و ابوبكر و عمر نبوده است , براى نمونه , ابن ابى شيبه از طريق ابن عمر روايت كرده كه
گـفـت : اذان اول در روز جـمعه يك بدعت است ((119)) .زهرى نيز اين را روايت كرده كه گفته
اسـت : نـخـستين كسى كه اذان اول را در روز جمعه بنياد نهاد عثمان بود, كه براى بازاريان اذان
مى گفت ((120)) .از آنچه گذشت و نيز از ديگر اعتراضهاى صحابه بر خليفه مى توان دريافت كه مساءله اى شرعى در
ميان بوده و خليفه پديدارهايى نو ساخته بنياد نهاده كه دردوران پيامبر(ص ) و دو خليفه نخستين
مـتـعـارف نـبـوده است .اين همان ادعاى ما را روشن مى سازد كه مى گوييم : در دل اين شورش
انگيزه اى دينى نهفته بود.
= 4 ـ عثمان و نماز در منى
از ديـگر كارهاى نو پديد آورده عثمان اين است كه در منى نماز را تمام خواند وگروهى از صحابه كـه عـبـدالرحمن بن عوف نيز يكى از آنهاست به وى اعتراض كردند.طبرى , ابن كثير, ابن اثير وديـگـر مورخان از عبدالملك بن عمرو بن ابى سفيان ثقفى ازعمويش آورده اند كه گفت : عثمان
نماز مردم را در منى به چهار ركعت امامت كرد.پس كسى نزد عبدالرحمن بن عوف رفت و گفت :
آيا ديدى برادرت چه مى كند؟ او چهارركعت نماز گزارد!
عبدالرحمن كه اين سخن را شنيد به همراه ياران خود دو ركعت نماز گزارد و آنگاه آهنگ عثمان
كرد و به حضور او رسيد و گفت : آيا تو خود با پيامبر در همين جا دو ركعت نماز نخواندى ؟
گفت : چرا.گفت : آيا با عمر دو ركعت نماز نگزاردى ؟
گفت : چرا.گفت : آيا در دوره اى از آغاز خلافت خويش دو ركعت نماز نكردى ؟
گفت : چرا.آنـگاه [عثمان ] گفت : اى ابومحمد, از من بشنو, من اطلاع دارم كه برخى از مردمان يمن و برخى
از بـن مـهـرانـى كه حج گزاردند در سال گذشته گفتند: نماز براى مقيم دوركعت است و اين
پـيـشـواى شما عثمان است كه دو ركعت نماز مى خواند.من در مكه زنى گرفته ام و چنين صلاح
ديـدم كه از بيم آنچه بر مردم بيم دارم چهار ركعت نماز بگزارم .ديگر آن كه در طايف مالى دارم و
شايد خواستم آنجا بروم و پس از اين دوره در آنجااقامت كنم .عـبـدالرحمن بن عوف گفت : اين چيزى نيست كه بتواند براى تو عذرى باشد.اين كه گفتى در
آنـجا زن گرفته ام , [در پاسخ مى گويم :] زن تو در مدينه است .هرگاه بخواهى او رابا خود از اين
شـهـر بيرون مى برى و هرگاه بخواهى او را با خود بدانجا باز مى گردانى , تودر همان جا سكونت
دارى كـه مـسـكنت در آنجاست .اين كه گفتى : در طايف مالى دارم اين هم كافى نيست , چرا كه
مـيـان تـو و طايف سه شب فاصله است و تو از مردمان طايف نيستى .اين هم كه گفتى كسانى از
مردم يمن كه حج گزارده اند چون برگردند مى گويند:اين پيشوايتان عثمان است كه مقيم است
و دو ركـعت نماز مى گزارد, اين هم دليل نيست ,چرا كه در دوران آغازين اسلام و در هنگامى كه
بـر پـيامبر وحى نازل مى شد و اسلام درميان مردم اندك بود [چنين نماز مى خواند], سپس ابوبكر
نيز به همين شيوه و آنگاه عمرهم به همين ترتيب [نماز مى گزارد] تا هنگامى كه اسلام پايدار شد.اما عمر با همين وجود تا پايان عمر همان دو ركعت نماز مى خواند.عثمان در پاسخ گفت :اين راءيى است كه خود بر آن شده ام((121)) .در انـسـاب الاشراف آمده است : محمد بن سعد به نقل از واقدى , از محمد بن عبداللّه , از زهرى , از
سالم بن عبداللّه , از پدرش برايم نقل حديث كرد و گفت : با رسول خدا(ص ) و با ابوبكر و عمر ونيز
بـا عثمان در دوره آغازين خلافتش , در منى دو ركعت نماز گزاردم .اما پس از چندى عثمان نماز
را چـهـار ركعتى برگزار كرد.مردم در اين باره دادسخن دادند و انتقاد كردند و از او خواستند از
اين نظر برگردد, اما او برنگشت .((122))
طـبرى در تاريخ خود به نقل از واقدى از عمر بن صالح بن نافع ـ وابسته توءمه آروايت مى كند كه
گـفـت : از ابـن عـباس شنيدم كه مى گويد: نخستين چيزى كه مردم آشكارادرباره عثمان و در
نـكـوهـش او بـرزبـان آوردنـد اين بود كه او در دوره اى از زمامدارى خوددر منى دو ركعت نماز
مى گزارد, اما چون سال ششم فرارسيد نماز را كامل خواند.تنى چند از اصحاب پيامبر(ص ) در اين
كـار بـر او خـرده گـرفـتند و كسانى هم كه قصد نكوهش اوداشتند آشكارا در ميان مردم از اين
مـساءله سخن گفتند, تا آن كه على (ع ) به همراه تنى چند به حضور او رسيد و گفت : به خداوند
سوگند, نه چيزى تازه پيش آمده و نه دوره اى كهنه شده است .تو خود به ياد دارى كه پيامبر(ص )
سپس ابوبكر و سپس عمر دو ركعت نماز مى خواندند و تو خود نيز در دوره اى از آغاز زمامدارى ات
چنين مى كردى .اينك نمى دانم چرا به همان شيوه پيشين خويش باز نمى گردى ؟
گفت : اين راءيى است كه خود بر آن شده ام .((123))
= 5 ـ اعطاى فدك و خمس افريقا از سوى خليفه به مروان بن حكم :
ابـن قـتـيـبه در كتاب المعارف ((124)) و بلاذرى در انساب الاشراف ((125)) واگذارى فدك بهمروان را يكى از انتقادهايى شمرده اند كه به خليفه وارد شده است .مسلمانان اين اقدام تازه عثمان
را مخالف عمل دو خليفه پيشين و نيز مخالف ادله مى دانستند, چرا كه اگر فدك , چونان كه ابوبكر
ادعـا داشت , از اموال عمومى مسلمانان بود چرا مى بايست عثمان آن را فقط به مروان واگذارد؟ و
اگـر هـم , آن سان كه فاطمه (س ) در خطبه خوداستدلال كرد, ارث خاندان پيامبر(ص ) بود چرا
مى بايست فرزندان زهرا(ع ) را از آن بى بهره بدارد؟
در مـورد خـمـس درآمـد افريقا نيز همين سخن هست و مى توان پرسيد: واگذارى اين خمس به
مروان چه دليلى داشته است ؟
هـردوى ايـن اعـتـراضها چهره اى دينى دارد, زيرامى بينيم مردم بر عثمان و كارگزاران او چنين
خـرده مى گرفتند كه افكار و اصولى تازه برساخته و افكار و اصولى ديگر راوانهاده اند و اين كارى
است كه نه در شريعت پيامبر(ص ) بنياد نهاده شده است و نه درسيره دو خليفه پيشين .آنـچـه گذشت برخى از رويدادهاى تاريخ بود و هدف ما از يادآور شدن آنها نيز اين است كه رويى
ديـگر از اين رخدادها براى خواننده روشن شود و خواننده دريابد كه اينهانمونه هايى از انتقادهاى
مسلمانان به خليفه است كه در دل خود نوعى اعتراض و انگيزه دينى داشته است .هر كس در مواضع صحابه در برابر سياست و رويكردهاى تازه عثمان بنگردخواهد ديد كه آنان نيز
از خـلافـت او نـگـران و نـاراضـى بـودنـد و بـر او انتقاد داشتند.اينك نمونه هايى از اين مواضع را
برمى رسيم :
موضع گيريهاى صحابه در برابر سياست عثمان و بدعتهايش
= 1 ـ طلحة بن عبداللّهبـلاذرى آورده اسـت كـه طـلـحـه بـه عثمان گفت : تو بدعتهايى نو برساخته اى كه مردم آنها را درگذشته نديده اند.((126))