داستان هايي از ائمه(عليهم السلام) در عريض - عریض نزهتگاه امامان (علیهم السلام) و مقبره علی بن جعفر (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عریض نزهتگاه امامان (علیهم السلام) و مقبره علی بن جعفر (علیه السلام) - نسخه متنی

حسین واثقی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستان هايي از ائمه(عليهم السلام) در عريض

1 . كامل بن علاء كه از اصحاب امام باقر(عليه السلام) است، مي گويد: «با حضرت باقرالعلوم(عليه السلام) در عريض بوديم كه بادي شديد وزيدن گرفت، آن حضرت شروع كردند به الله اكبر گفتن، سپس فرمودند: تكبير گفتن باد را رد مي كند.» 9

2 . معتب خدمتگزار حضرت صادق(عليه السلام) گويد: با امام صادق(عليه السلام) در عريض بودم كه آن حضرت پياده آمد و داخل مسجدي شد كه پدرشان امام باقر(عليه السلام) در آن عبادت مي كردند و خودشان در محل خاصي از آن مسجد نماز مي گزاردند. پس از آن كه از آن مسجد بيرون آم د، به من فرمود: اي معتب، آيا اين جا را ديدي؟ گفتم: بلي، فرمود: پدرم اينجا نماز مي خواند كه پيري نيكو روش داخل شد و آنجا نشست و در همين حال مرد زيبارويي وارد شد و به آن پير گفت: چرا اين جا نشسته اي؟ تو چنين مأموريت نداشتي. پس هر دو برخاستند و رفتند و ناپديد شدند. پدرم امام باقر(عليه السلام) به من فرمود: آيا آن پير و دوستش را ديدي؟ گفتم: بلي، آن دو كه بودند؟ فرمود: آن پير ملك الموت بود و ديگري كه او را بيرون برد جبرئيل.10

3 . ابراهيم بن وهب گويد: از مدينه خارج و براي زيارت امام كاظم(عليه السلام) به سوي عريض رهسپار شدم. رفتم تا به قصر بني سراة رسيدم، آنگاه به وادي اي رفتم كه ناگاه صدايي شنيدم ـ و كسي را نديدم ـ كه به من مي گفت: اي ابوجعفر، امام تو در پشت قصر نزديك دروازه قصر است، از جانب من به او سلام برسان. برگشتم نگاه كردم كسي را نديدم، و چون دوباره و سه باره گفت به لرزه افتادم. سپس از وادي گذشتم و از پشت قصر به كنار بركه آمدم كه ناگهان پنجاه مار از بركه سر برآوردند و چون گفتگويي شنيدم، پايم را به زمين زدم تا آمدنم را بفهمند. پس امام كاظم(عليه السلام) سرفه كرد و من با سرفه جوابش را دادم، و آن گاه ماري ديدم به ساق درختي آويخته است. حضرت فرمود: نترس ضرر نمي زند. آن مار از درخت پايين آمد و از شانه حضرت بالا رفت و سر به گوش حضرت نهاد و با حضرت به گفتگو پرداخت. و حضرت به او پاسخ دادند: بلي، جريان را بين شما فيصله مي دهم و هركس سخن مرا نپذيرد ظالم است و هركس در دنيا ظلم كند در آخرت گرفتار عذاب اليم است و من او را عقاب كنم و مالش را بستانم تا توبه كند. به امام كاظم(عليه السلام) گفتم: پدر و مادرم به فدايت! آيا شما بر آن ها فرمانرواييد؟ فرمود: بلي، قسم به خدايي كه محمد(صلي الله عليه وآله) را به پيامبري برانگيخت و ما را به وصايت او و ولايت عزيز برگزيد، آنان از شما انسان ها نسبت به ما فرمانبردارترند، گرچه اندك هستند. 11

واضح است كه تجسّم فرشتگان به صورت يك مرد، در حديث پيشين، و تجسّم جنّ به صورت مار در اين حديث و تجسّم و تمثّل حضرت باقرالعلوم پس از وفات بر امام صادق و امام كاظم(عليهما السلام) در داستان زير، در جاي ديگر بايستي تحليل شود و شرح گردد، و از موضوع اين مقاله خارج است. 4 . ابراهيم بن ابي البلاد گويد: به امام رضا(عليه السلام) گفتم: عبدالكريم بن حسان از عبيدة بن عبدالله بن بشر الخثعمي از پدرت امام كاظم(عليه السلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود: من پشت امام صادق(عليه السلام) بر مركبي سوار بودم و به عريض مي رفتيم كه ناگاه پيري را كه موي سر و صورتش سپيد بود ديديم. پدرم از مركب پياده شد و بين دو چشم او يا دستش را بوسيد و پدرم به او خطاب مي كرد: فدايت شوم، و آن پير پدرم را وصيت و سفارش مي كرد وآخرين سخني كه گفت اين بود: بنگركه آن چهار ركعت نماز را از دست نگذاري. پدرم ايستاد تا آن پير رفت و ناپديد شد. سپس پدرم سوارشد. به پدرم امام صادق(عليه السلام) گفتم: پدر جان! اين شخص كه بود كه اينگونه با تواضع با او رفتار كردي و نديده ام اينگونه با احدي رفتار كني؟ حضرت فرمود: پسرم! اين پدرم امام باقر(عليه السلام) بود. 12

5 . مردي به نام غفاري گويد: طيس ـ از خاندان ابورافع خدمتكار رسول الله(صلي الله عليه وآله) ـ از من طلبي داشت و در مطالبه اصرار مي ورزيد و مردم نيز طرفدار او بودند و از او جانبداري مي كردند و من مالي نداشتم تا بدهي خود را بپردازم. وقتي وضع را چنين ديدم، نماز صبح را در مسجد رسول الله(صلي الله عليه وآله) به جا آوردم و سپس به سوي امام رضا(عليه السلام) كه در آن زمان در عريض بود رهسپار شدم. وقتي به نزديكي خانه حضرت در عريض رسيدم، ديدم آن جناب لباس پوشيده، بر الاغي سوار است و قصد دارد به جايي برود. حضرت حركت كرده به من كه رسيد ايستاد. سلام كردم، ماه رمضان بود، گفتم: جان من به فدايت، طيس كه از وابستگان شماست از من طلبكار است، به خدا قسم آبروي مرا برده است. من پيش خود گمان مي كردم آن حضرت به طيس دستور مي دهد كه دست از من بردارد، به خدا قسم به آن حضرت نگفتم چه مقدار طلب دارد، اما او فرمود: بنشين تا برگردم. من ماندم تا نماز مغرب را گزاردم و چون روزه دار بودم، خسته شدم. تصميم گرفتم برگردم كه ناگاه حضرت آمدند. مردم دور او را گرفته و گدايان سر راهش نشسته بودند. آن حضرت به ايشان صدقه مي دادند. تا اينكه داخل خانه شده، سپس خارج گرديدند و مرا صدا زدند.برخاستم و با آن حضرت داخل اتاق شديم و با ايشان به گفتگو پرداختيم. من از ابن المسيّب كه امير مدينه بود براي حضرت صحبت مي كردم. وقتي سخنم را به پايان بردم، حضرت فرمود: گمان ندارم هنوز افطار كرده باشي! گفتم: نه. به دستور حضرت، خدمتكار برايم غذا آورد و خود حضرت نيز با من غذا خورد. پس از صرف غذا فرمود: بستر را برچين و هرچه در زير آن است بردار. وقتي بستر را برداشتم، ديدم دينارهايي است. آن ها را برداشتم و در جيب خود گذاردم. آن گاه حضرت دستور داد چهار نفر از غلامانش مرا به منزل برسانند. گفتم: مأموران امير مدينه گشت مي زنند و من دوست ندارم آنان مرا با غلامان شما ببينند. فرمود: درست گفتي، خداوند تو را به رشد و كمال برساند. حضرت به آنان دستور داد كه هرگاه من گفتم آنان برگردند. من رهسپار مدينه شدم. وقتي به نزديك منزل رسيدم به همراهان گفتم برگردند. به منزل رفتم، به دينارها نگريستم ديدم چهل و هشت دينار است. طلب آن مرد از من بيست و هشت دينار بود. يكي از دينارها را كه برق مي زد و زيبايي اش مرا گرفت، برداشتم، ديدم بر آن نوشته است: طلب آن مرد از تو بيست و هشت دينار است و باقي براي تو باشد. به خدا قسم به آن حضرت نگفته بودم كه طلب آن مرد از من چه قدر است. حمد براي خدايي است كه وليّش را عزّت بخشيد.13

6 . داستان طولاني مردي نصراني كه از دمشق آمده بود و در عريض به حضور امام موسي كاظم(عليه السلام) رسيد و پرسش هاي فراواني از حضرت كرد و جواب گرفت، از اين قرار است كه: ...او در پايان، زنّار از كمر بگشود و صليب طلا را كه به گردنش آويخته بود باز كرد و به امام(عليه السلام) گفت: دستور بده صدقاتم را به كجا و به كه بپردازم. حضرت فرمود: در اين جا برادري داري كه ديني چون تو داشته و مسلمان شده است. او از طايفه تو قيس بن ثعلبه است. و چون تو در نعمت است با يكديگر به مواسات و همسايگي زندگي كنيد و من حق اسلامي شما را خواهم كرد. او گفت: خدا تو را صلاح عطا فرمايد. به خدا قسم من بي نيازم سيصد اسب و يكهزار شتر دارم و حق شما در آن بيشتر است از حق من. حضرت فرمود: تو از مواليان خدا و رسولي، بر همين حال بمان. آن مرد نيكو مسلماني شد و همسري از بني فهر گرفت كه حضرت امام كاظم(عليه السلام) پنجاه دينار از درآمد موقوفات علي بن ابي طالب(عليه السلام) مهريه آن زن قرار داد و به او خدمتكار و منزل نيز داد. او زنده بود تا زماني كه امام كاظم(عليه السلام) را به اجبار به بغداد احضار كردند. بيست و هشت روز پس از سفر آن حضرت از دنيا رفت. 14

اين چند حديث را بدين سبب آوردم تا دانسته شود عريض منزلگه امامان و محل آمد و شد گرفتاران و نقطه اميد هدايت جويان بوده است و ما چه مي دانيم كه چه معجزات و كرامات و هدايت ها و مكاشفاتي در آن به وقوع پيوسته است.

/ 9