شيخ على جبل عاملى و سفرنامه اش به مكه - خاطراتی از سفرهای حج از دوره صفوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاطراتی از سفرهای حج از دوره صفوی - نسخه متنی

رسول جعفریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید






















شيخ على جبل عاملى و سفرنامه اش به مكه

محمدبن حسن بن شهيد ثانى، يكى از علماى سرشناس شهر اصفهان در دوره اخير صفوى بود. وى از نسل علماى عرب مقيم اصفهان بود كه همچنان بر حفظ فرهنگ عربى خويش تأكيد داشت و نسبت به برخى از علماى ايرانى زمانش كه صاحب منصب بودند،چندان خوشبين نبود.(16) پدران وى از شهيد ثانى به اين سوى، همه عالم بودند و به رغم آن كه صفويان دعوت هاى مكررى از آنان براى آمدن به ايران داشتند، اما آنان از آمدن خوددارى كردند. بااين حال، شيخ على به ايران آمد و تا پايان عمر در اصفهان زيست.

يكى از آثار برجاى مانده از وى كه حاوى نكات دقيقى از زندگى و خاندان خود وى، همچنين شمارى از علماى وقت جبل عاملى و نيز آثار و كتاب هاى برجاى مانده از آنان است، كتاب الدرّ المنثور من المأثور و غير المأثور است. اين اثر كه نوعى اثر كشكولى است، حاوى مقالات مختلفى در باره مسائل فقهى و تفسيرى و نيز اطلاعاتى از تاريخ فرهنگى و علمى اين دوره است. اهميت اين كتاب يكى هم اقتباس مؤلف از آثارى است كه اصل آنها از ميان رفته و شايد يكى از مهم ترين آنها شرح حال خودنوشتى است كه شهيد ثانى براى خودش نگاشته و متن آن در اين كتاب به چاپ رسيده است. شيخ على صاحب كتابخانه مهمى از آباء و اجداد خود متون و مطالب را از آن آثار براى ما نقل كرده كه مع الأسف اصل آن آثار از ميان رفته و تنها اندكى از آن با تلاش شيخ على از شامات به ايران انتقال يافته است.

شيخ على در جايى از كتابش، شرح حال كوتاهى از اجدادش به دست داده و در ادامه شرح حالى هم از خودش نوشته است. در ضمن اين شرح حال، اشاراتى به سفرش به مكه و برخى از رخدادهاى مربوط به آن دارد كه با قدرى تسامح مى توان از آن به عنوان سفرنامه مكه يا خاطراتى از سفرهاى حج ياد كرد.

زمانى كه مصيبتى دامنگير خانواده آنان در جبل عامل شده و بيش از يك هزار كتاب آنان در آتش سوخت، پدرش عازم عراق شد. اين زمان شيخ على شش ساله بود. اندكى بعد وى همراه مادر و برادرش زين الدين راهى كرك نوح شدند و مدتى در آنجا ماندند. برادرش كه دوازده ساله بود، از آنجا و گويا به هدف تحصيل، راهى عراق شد. شيخ على هم عازم مكتب شده به فراگيرى قرآن مشغول گرديد و در نُه سالگى آن را ختم كرد. شيخ على از مادرش ستايش مى كند و از اين كه مهربانى و ملاطفت فراوانى در حق وى داشته است سخن مى گويد. پس از آن به تحصيل نزد شاگردان جد و پدرش كه نامشان را هم آورده، مشغول گشت. وى با آن كه سن اندكى داشت، همزمان به زمين هاى كشاورزى رسيدگى مى كرد و به تحصيل هم اشتغال مىورزيد وى در سن شانزده سالگى در سال 1032 يا 1033 پس از درگذشت پدرش به سال 1030 عازم مكه مى شود. (الدرالمنثور، 2/239) گفتنى است كه پدرش در اين سال، در شهر مكه درگذشت.(18) بنابر اين جداى از اعمال حج، ممكن است به قصد زيارت مزار پدرش در مقبره معلى عازم اين سفر شده باشد.

بايد توجه داشت كه اين زمان شمار فراوانى از علماى شيعه عرب و ايرانى در مكه زندگى مى كردند و گهگاه در ميان اشراف و امراى مكه، كسانى هم بودند كه دلبستگى به تشيع امامى داشته و از علماى امامى مذهب استقبال مى كردند. ما نمونه هايى از اين موارد را در جاى ديگرى آورده ايم. اما از همين كتاب «درّالمنثور» هم مى توان در اين زمينه كمك گرفت و نشان داد كه ميان علماى شيعه وبرخى از اشراف مكه پيوندهايى بوده است; از آن جمله اين آگاهى اوست كه پدرش شيخ محمد (م 1030) پس از تكميل تحصيلات خود نزد پدرش شيخ حسن ـ صاحب معالم الاصول ـ و همچنين سيد محمد صاحب مدارك الأحكام ـ راهى مكه شد و براى پنج سال در آن جا اقامت گزيد. اين زمان ميرزا محمد استرآبادى هم در مكه بوده و ميان آنان دوستى و الفت فراوان وجود داشته است. وى در تدوين كتاب «رجال الكبير» استرآبادى هم به وى كمك فراوانى كرده است. بعد از آن به وطنش باز گشته اما در پى برخى دشمنى ها و حسادت ها به كربلا رفت و مدتى طولانى در آنجا ماند، و به تربيت شاگردان عرب و عجم مشغول گشت. يك روز در حالى كه بر بالاى بام مشغول نماز بود، كسى تيرى به سمت او پرتاب كرد كه از كنار سينه اش گذشت. به دنبال اين حادثه، مجدداً وى عازم مكه شد. مدتى در آنجا بود، باز به عراق برگشت و براى بار سوم به مكه رفت و تا پايان عمر همانجا بسر برد. در همين دوره، گهگاه به نقاط ديگرى هم مسافرت داشته و از جمله مدتى در دمشق با علماى اهل سنت حشر داشته و نزد آنان تحصيل كرده است. شيخ على از يكى از اساتيد سنى او و برخوردى كه شاگردان آن استاد با پدرش داشته اند ياد كرده است. وى در آنجا از همشهرى هاى خود شاگردانى هم داشت كه يكى ازآنان شيخ حسين مشغرى عاملى بود و «شرح الاستبصار» شيخ محمد به خط اين مشغرى نزد شيخ على بوده است. (الدر المنثور، ج2، ص211 ـ 212)

برادر شيخ على، يعنى زين الدين (1009 ـ 1064) مدت ها در مكه بوده و در همان شهر هم درگذشته و در كنار قبر پدرش شيخ محمد مدفون شده است. شيخ على با ستايش فراوان از وى مى گويد: در همان سال درگذشتِ او، وى هم در مكه بوده و در روز عرفه تا روز درگذشت او يعنى 29 ذى حجه همراه او بوده است. (الدرالمنثور، ج2، ص231)

گذشت كه شيخ على در حالى كه شانزده ساله بوده، عازم سفر حج مى شود. البته خودش تولّدش را 1003 يا 1004 دانسته و با توجه به اين كه مى گويد سال 1032 يا 1033 به سفر حج رفته، قاعدتاً بايد نوزده ساله يا بيست ساله بوده باشد.

وى مى نويسد كه در اين سفر براى من اتفاقات جالبى افتاد; از جمله آن كه من سوار بر قاطر بودم و شتران ما در پشت سر ما حركت مى كردند. رفيقى هم داشتيم كه يك برده هندى داشت. من در دستم كاردى داشتم كه افتاد و طبعا نمى توانستم آن را بردارم. آن برده هندى كه پشت سر ما بود، روى شتر خوابش برده و روى زمين افتاده بود. وى كه درست نزديك كارد من افتاده بود، آن را برداشت و براى من آورد.

وى همچنين در محلّى با نام «مبرك الناقه» كه يك تنگه بوده و تنها يك قطار يا حداكثر دو قطار شتر مى توانستند همزمان از آنجا عبور كنند، اشيايى را به جا مى گذارد كه باز به طور اتفاقى، يك نفر از حجاج، آنها را برداشته و به او مى رساند.

در اين سفر شيخ حرّ عاملى هم با آنان همسفر بوده است. وى مى گويد كه كاروان شام دو قسمت بود: «مقاطره» و «شعاره»; مقاطره آنان بودند كه سواره حركت مى كردند و شعاره افرادى بودند كه در جلو و عقب و راست و چپ آنان پياده مى رفتند. شيخ حرّ جزو شعاره بوده است. در اينجا هم باز چيزى از دست شيخ على مى افتد كه از اتفاق آن را شيخ حرّ بر مى دارد و به او مى دهد.

شيخ على مى نويسد: وقتى داخل مكه شدم، همراه يك نفر ديگر از حجاج كاروان جلو افتاده به حرم مشرّف شدم تا اعمال عمره را انجام دهم. ابتدا گشتى در مسجد زدم تا نقاط مختلف آن را كه وقت طواف به آن نياز داشتم بشناسم. وقتى خواستم طواف را شروع كنم، يك مطوِّف آمد و گفت: من تو را طواف مى دهم. گفتم: من شامى هستم، زودتر از ديگر حاج آمده ام و هيچ پولى براى اين كه به تو بدهم ندارم. اگر مجاناً مرا طواف مى دهى، شروع كن. وى با من به نزاع برخاست و كلمات تندى گفت. در همين حال مردى نزديك شد و خطاب به او گفت: رهايش كن تا خودش طواف كند; اين شخص و پدرش صد نفر مثل تو را براى طواف تعليم مى دهند. آن شخص هم مرا رها كرد و من مشغول طواف شدم.

بعد از حج به سوى مدينه آمديم. صبحى در منطقه بدر مشغول نماز بودم در حالى كه كاروان اين سوى و آن سوى من حركت مى كرد. در حال نماز شمشيرم را روى زمين در كنارم گذاشتم. بعد از نماز، فراموش كردم آن را بردارم. نيم فرسنگ از آنجا دور شديم كه يادم آمد. به سرعت با رفيقى بازگشتم و ديدم در حالى كه هنوز حجاج از اين سوى و آن سوى محلّ نمازِ من مى گذرند، شمشيرم روى زمين است كه در مقابل چشم حيرت زده ديگران آن را برداشتم.

شيخ على مى نويسد: كتاب هاى زيادى از من در بلادمان مانده بود. هرچه كردم ازطريق بغداد نتوانستم به كتاب هايم دسترسى پيدا كنم. گفتم كه آنها را به مكه بفرستند. اما مدتى به دليل انقطاع زمان حج، نتوانستم به آنها دسترسى پيدا كنم. از كسى خواستم هرچه مى خواهد از من بگيرد و كتاب هايم را به من برساند. در وقت بازگشت حجاج منتظر بودم. شبى خواب ديدم كه كسى نزد من آمده و يك سينى كه سينه مردى در آن بود، كنارم گذاشت. گفتم: اين چيست؟ گفت: اين سينه جدّت زين الدين ـ شهيد ثانى ـ است. فرداى آن روز كتاب ها رسيد در حالى كه بسيارى از آن ها جلد نداشت و برخى هم به خاطر نقل و انتقال تلف شده بود. (الدر المنثور، ج2، ص242)

يكى ديگر از خاطرات من آن است كه وقتى خواستم از اصفهان به حج مشرّف شوم، مخفيانه برخى از كتاب هايم را فروختم. روز بعد خواجه التفات كه نزد زينب بيگم دختر شاه طهماسب كار مى كند، نزد من آمد و پرسيد: آيا اين روزها كتابى فروخته اى؟ گفتم: براى چه مى پرسى؟ گفت: زينب بيگم مرا خواست و گفت: آيا در اين شهر كسى با نام شيخ على از نوادگان شيخ زين الدين زندگى مى كند؟ گفتم: آرى.گفت: ديشب در خواب شاه عباس را ديدم كه مى گفت: چه معنا دارد كه اين مرد به ديار ما بيايد در حالى كه ما از پدر او خواستيم بيايد كه نيامد، و روزگارش به گونه اى باشد كه كتاب هايش را بفروشد در حالى كه شما در اينجا هستيد؟ وقتى من اين را شنيدم داستان فروش كتاب هايم را برايش گفتم.

شيخ على مى افزايد: آمدنش به اين بلاد و آلوده شدنش به استفاده از مشتبهات و سلوكش بر خلاف پدرانش ـ كه به ايران نيامدند ـ سبب شد تا آن فيض و صلاحى كه در اوائل سن داشته از بين برود. (ج2، ص242) اين همان چيزى است كه از شيخ بهايى هم نقل شده و به خاطر همان بود كه پدرش شيخ حسين بن عبدالصمد با اين كه سالها در ايران بود، در اواخر از ايران رفت.

شيخ على مى افزايد: مرتبه دومى كه از اين بلاد ـ ايران ـ عازم مكه مكرمه شدم به بركت حج و زيارت وقايعى براى من رخ داد:

يكى از اين وقايع آن بود كه وقتى به جايى ميان اصفهان و بصره رسيدم، يكى از افراد بلاد ما ـ يعنى عرب شامى ـ همراه با كاروان حجاج بود. او گفت: من هدفم از رفتن مكه اذيت كردن فلانى ـ يعنى شيخ على ـ است. مى خواهم در آنجا بگويم كه او در بلاد عجم چه و چه مى كند. من ناراحت شدم. وقتى به دورق رسيديم، جايى در خيمه نشسته بودم كه همان شخص از آنجا رد مى شد، او را صدا كردم و به او گفتم: شنيده ام كه در باره من چنين گفته اى؟ گفت: آرى و خواهى ديد. گفتم: دليلش چيست؟ گفت: تو در اصفهان چيزى به من ندادى و من چنين و چنان خواهم كرد. گفتم: از خداوند مى خواهم كه شرّ تو را از من دفع كند. او برخاست و رفت. اندكى بعد، تب او را گرفت و چيزى به بصره نمانده بود كه درگذشت و خداوند مرا از شرّ او كفايت كرد.

مانند همين ماجرا در مكه و منا از سوى دو مرد برايم رخ داد كه اگر خداوند شرّ آنها را دفع نكرده بود، موجب مرگ فرد يا افرادى مى شد. حكايت آن طولانى است و اين همه به بركت حج بيت الله الحرام بود.

در بازگشت وقتى از بغداد به سمت اصفهان مى آمديم و همراه ما سه كنيز و زنان ديگر بودند، به شهر بعقوبه رسيديم. كسى كه در آنجا حكومت مى كرد، فردى بسيار پست و معاند بود. وى براى هر كنيز و برده دو اشرفى و براى هر شتر چهار عباسى مى گرفت; علاوه بر آن كه اهانت كرده و ضرب و شتم مى نمود. در آنجا شطى بود كه بايد از آن مى گذشتيم و او كنار شط نشسته بود. هر زنى كه از كشتى خارج مى شد، او به دستش مى نگريست ببيند كنيز است يا نه. وقتى ما نزديك شديم، مردى نزد او آمد و چيزى گفت. او هم عصبانى شده و عصا به دست برخاست. ما از كشتى پياده شديم; خيمه زديم و كنيزكان را در پشت كجاوه ها پنهان كرديم. او زنى را براى تفحّص فرستاد تا در خيمه ها بگردد. من بيرون رفتم. اما به من خبر دادند كه آن زن، يك كنيز را ديده است. پس از يك ساعت آن مرد آمد و پرسيد: چند كنيز داريد؟ گفتيم: يكى. بعد به خيمه ديگرى رفت. در آنجا زنى بود كه يك برده داشت. آن زن گفت: تو را از وجود سه كنيز خبر مى كنم مشروط بر آن كه از برده من چيزى نگيرى. بعد اشاره به خيمه ما كرد. ما از اين كه گفته بوديم فقط يك كنيز داريم، ترسيديم كه مسأله روشن شود و سبب اهانتى بزرگ به ما شود. فوراً به شتردار گفتم: دو كجاوه روى يك شتر بگذار و روى هر شتر يك زن و يك كنيز باشد و حركت كن. وقتى آن مرد با آن زن آمدند، جز يك كنيز نديدند. آن مرد شروع به زدن همسرش كرد كه چرا خلاف گفته است. آنگاه نزد آن زن و برده او رفتند و گفتند كه چرا دروغ گفته است. آن زن گفت كه كنيزكان را سوار شتر كردند و رفتند. آن مرد سوار اسب شد اما شتر را نيافت. خيمه ها را گشت، چيزى پيدا نكرد و به هر روى ما به سلامت گذشتيم. در شهربان هم به سوى خيمه ها آمدند اما وارد خيمه ما نشدند.

شيخ على پس از آن مى گويد كه من بيشتر عمرخويش را درغربت به سربرده و با معيشتى سخت و قلبى نگران روزگار را گذرانده ام. با اين حال به مطالعه و تحقيق و تدريس مشغول بوده و قريب هفتاد عنوان كتاب نوشته ام. وى سپس شرحى ازآثار علمى مهمّش رابه دست داده است.(الدرالمنثور،ج2، ص243 ـ 244).

/ 8