مكه مكرمه و پيشينه آن (2) - مکه مکرمه و پیشینه آن (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مکه مکرمه و پیشینه آن (2) - نسخه متنی

جواد علی؛ مترجم: اصغر قائدان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


























مكه مكرمه و پيشينه آن (2)

مكه داراى جامعه اى شهرى و با ثبات بود. ساكنان آن بيشتر شهرنشين بودند، البته نه شهرنشين به معنا و مفهومى كه امروزه از آن برداشت مى كنيم; زيرا زندگى در آن بر اساس عصبيت قبيله اى شكل گرفته بود. شهر به چند شعب (1) يا درّه تقسيم گشته و هر درّه خود اجتماعى مستقل محسوب مى شد و خاندانى در آن حكومت مى راند. اين خاندانها نيز، براى دستيابى به مقام و قدرت، همواره با ديگران به نبرد و درگيرى مشغول بودند.

به رغم آن كه اسلام با اين ارزشهاى جاهلى مبارزه كرد ولى تا امروز نيز در بين اعراب، نه فقط در مكه، بلكه در تمامى جهان عرب، همواره حاكم است. نزاع بين بنى هاشم و بنى اميه براى تسلط و رياست بر مكه و سپس بر خلافت اسلامى، مردم مسلمان را همانند مردم دوران جاهليت مورد اذيت و آزار قرار مى داد(2) و نزاع بين

خاندانهاى ديگر براى رياست و زعامت نيز همينگونه بود.

در هر زمان، بعضى از رؤسا و بزرگان، به حكومت مكه رسيده و خود را پادشاه آن مى خواندند، آنان تمايل داشتند تا تاجى همانند تاج پادشاهان بر سر گذارند ولى موفق نمى شدند. حتى ذكر شده است كه بعضى از آن مدّعيان، به بيگانگان نيز پناه مى بردند، تا براى ايجاد نفوذ وسلطه سياسى، مادى و نظامى و در حقيقت تثبيت پادشاهى خود بر اين سرزمين، از آنان كمك بگيرند ولى موفق نمى شدند. همانگونه كه در مورد عثمان بن حويرث بن اسد بن عبد العزى معروف بن «البطريق» گزارش شده است; يعنى همان كسى كه در پادشاهى مكه طمع كرد و وقتى موفق نشد، نزد قيصر روم رفته و خواست تا براى دستيابى به سلطنت، خود را در حمايت او قرار دهد. وى به قيصر گفت من آنان را به دين تو وارد مى كنم كه سرانجام تحت سلطه تو خواهند آمد. قيصر گفت پس چنين كن و سپس براى او نامه اى نوشته و با طلا ممهور نمود. قريش از قيصر ترسيده و سعى كردند تا به گفته او گردن نهند. آنگاه اسود بن مطَّلب (ابو زمعه) برخاست و مردمِ در حال طواف را مورد خطاب قرار داد و گفت: قريش نه پادشاهى مى كند و نه تن به پادشاهى مى دهد. اسود بن اسد بن عبد العزى نيز فرياد زد: آگاه باشيد كه مكه زنده است و به پادشاهى كسى گردن نمى نهد. قريش نيز بر سخن او قدرت يافته و با آنچه كه عثمان بن حويرث براى آن آمده بود مخالفت ورزيدند; او نيز به مقصود خود نرسيد و سرانجام نزد ابن جفينه مانده و سپس از دنيا رفت; لذا بنو اسد بن جفينه به قتل او متهم شدند(3) ابن جفينه

همان عمرو بن جفينه غسانى بود.

عثمان بن حويرث اولين پيشوا در زمان جاهلى نيست كه شيفته پادشاهى و لقب «پادشاه دوستدار مردم» بود. وى براى دستيابى به اين لقب به هر شيوه اى ولو از راه دوستى با زورمندان بيگانه و توسل به آنان، متمسّك مى شد، تا از ايشان در تثبيت پادشاهى بر قوم خويش كمك بگيرد.

در كسب اخبار و تاريخ، از اسامى تعدادى چون او ياد شده كه بدنبال پادشاهى بوده، طمع چشم آنان را كور ساخته و به علّت كمبود شخصيت و ضعف نفس، حتى به ساسانيان و روم نيز متوسل مى شده اند تا به كمك آنان بر قوم خويش پادشاهى و سيطره يابند و از سوى ايشان به لقب «دوست» مفتخر گشته و از دست آنان تاج بر سر گيرند. بديهى بود در مقابل، با اين عمل، خود و قوم خويش را در خدمت رهبران بيگانه و كسانى كه با قدرت و برترى بر آنان منت نهاده و كمك كرده اند قرار مى دادند.

عثمان بن حويرث در راه دستيابى به پادشاهى مكه، به استقبال مرگ شتافت و چنانكه ذكر شد، براى اين امر، به روم تقرّب جسته و به دين مسيح گرويد. ولذا مقام وى نزد روميان بالا رفت. كسى چه مى داند؟ شايد انگيزه حمايت روميها از او، بدين سبب بود كه وى را مأمور خود ساخته و براى تسلط و نفوذ بر اين شهر مقدس، به او كمك نمايند تا بتوانند بوسيله او بر حجاز، يمن، عربستان جنوبى و غربى و نهايتاً جزيرة العرب سيطره و تسلّط يابند.

عثمان قوم خويش را جمع كرده و به آنان هشدار داد كه: اى مردم، چنانكه مى دانيد، قيصر روم سرزمينهاى شما را امن كرده و تجارتى كه به آن اقدام مى كنيد در سايه حمايت اوست. وى مرا بر شما پادشاه كرده و من يكى از شماها و پسر عمويتان هستم. مى ترسم اگر از اين امر سرپيچى كنيد، روميان مانع تجارت شما در شام شوند. پس با امر او مخالفت نكرده و دوستى او را قطع ننماييد(4) وى پس از آن، به تهديدى

شديدتر پرداخت و بر تحقق پادشاهى خود، به هر وسيله اى مصمّم شد.

شايد لقب «بطريق» كه عثمان بن حويرث به آن شناخته مى شد، از جانب روميان براى كسب رضايت و خوشنودى، او ـ با حرف يا عمل ـ داده شده باشد و عاقلانه به نظر نمى رسد كه اين يك لقب دينى براى او باشد. روميان اين القاب را براى جذب (قلوب) و يا خريدن رؤسا و بزرگان قبايل به آنان اعطا مى كردند! اين القاب، براى فخر و مباهات بوده نه نشانه رتبه و مقامى كه از آن برخوردار بوده و بدان منظور از روميان دريافت كرده باشند.

در جزيرة العرب، الفت، محبت و وحدت اجتماعى بين مردم وجود نداشت. خودپرستى و روح قبيله گرايى، كه نوعى خودخواهى توسعه يافته بود، به ظهور يك جامعه بزرگ و يكپارچه كمك نمى كرد. هر رئيس و پيشواى بزرگى، رياست را براى خود مى ديد و پذيرش رياست ديگرى را براى خود، خوارى و اهانت مى شمرد. همكارى و تعاون، به علت اوضاعِ بدِ مالى و وجود فقر كلى وجود نداشت. چنين جامعه اى را بناچار مى بايست تفرقه فرا گيرد و حسد و نزاع بين مردم، براى بدست آوردن روزى در يك زندگى سخت، پديد آيد. در قرآن كريم نيز به اين امر اشاره شده است.

اين آيات، مؤمنان را به وضعى كه در آن بودند يادآور شده و آنان را به وحدت و عدم بازگشتن به آن زندگى جاهلى، تشويق كرده است:

«واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا تفرّقوا واذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء فألّف بين قلوبكم فأصبحتم بنعمتِهِ اِخوانا.»



«وهو الذى أيّدك بنصره وبالمؤمنين وألّف بين قلوبهم، لو أنفقت ما فى الأرض جميعا ما ألفت بين قلوبهم، ولكن الله ألّف بينهم، انه عزيز حكيم.»



اسلام اين وحدت را كه جايگزين تفرقه و اختلاف شد، نعمتى از نعمتماى خداوند بر مؤمنين شمرده و از مسلمانان مى خواهد تا به اسلام چنگ زده و متفرق نگردند و اين نعمت خداوند را بر خود كه به فضل او برادر شدند بياد آورند.

در مكه حكومتى مركزى به معنا و مفهوم شناخته شده امروزين آن، وجود نداشت. در آن سرزمين پادشاهى كه داراى تخت و تاج باشد يا يك رئيس بعنوان رئيس جمهور يا رئيس شهر نبود. از مجلسى كه بر شهر حكومتى مشترك يا به تناوب داشته باشد و از حاكم شهر يا حاكم نظامى خبرى نبود و اخباريون نيز از وجود مدير ورئيسى كه در آن شهر امنيت را برقرار سازد و يا زندانى كه افراد متخلف و خاطى نسبت به نظم و قوانين جامعه را در آن محبوس نمايد و وظائف ديگرى از اين قبيل را كه در

حكومتهاى امروزين مى بينيم انجام دهد، گزارشى نداده اند.

در مجموع، حقيقت امر اين بود كه مكه قريه اى تشكيل يافته از دره هايى بود كه هر يك به عشيره اى اختصاص داشت و رؤساى آن، خود به تنهاى به حلّ و عقد امور و نهى و تأديب عشيره خود مى پرداختند. و در توان كسى نبود كه با حكم آنان مخالفت ورزد. اين رؤسا از عاقلان قبيله و حكّام ناصح بودند.

در قرآن كريم پيرامون رؤساى مكه چنين آمده است:

«وقالوا لو لا نزّل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم.»(5)



مراد از «قريتين» مكه و طائف مى باشد. در آيه بعدى، به وجود مراتب و درجات بعضى از مردم نسبت به عده اى ديگر، اشاره مى شود. در اين آيات، اوضاع اجتماعى ساكنان مكه، طائف و نقاط ديگر در آن زمان تشريح مى گردد.

پس رؤساى مكه همان بزرگان و پيشوايان آنان بودند كه از بالاترين مقام و درجه در ميان مردم برخوردار بوده و «بزرگان مكه» يا «بزرگان طائف» همان طبقه «اريستوكرات»(6) يا «اشراف» بودند كه در ميان مردم زعامت و رهبرى داشته و به داشتن تكبّر، جلال و جبروت و خودپسندى موصوف و تنها خود را انسان مى پنداشتند كه بوسيله آن به زعامت موروثى يا مال ومكنت دست يافته بودند.

حكومت در مكه آن عصر، حكومتى غير متمركز و در حقيقت حكومت رؤسا و صاحبان مقام و نفوذ و شخصيت بود كه همواره احكام و اوامر آنان اجرا و اطاعت مى شد. اين امر نه بخاطر وجود حكومت قوى مركزى بود كه بر مردم مكه سيطره داشت، بلكه بخاطر اين كه آن احكام و اوامر، از سوى عناصر داراى وجهه و سن و رؤسا و اشراف صادر مى گشت. احكام آنان در عرف و عادت مردم مكه و ساير ساكنين جزيرة العرب مطاع بود و هيچگاه با عادت و عرف مخالفتى نمى شد، حتى امروز نيز عرف به منزله قانون مردم شبه جزيره است.

سرپيچى از احكام رؤسا و بزرگان، به معناى سرپيچى از سيادت و سلطه قانون، تمرد بر سازمان و نظام اجتماعى، تحقير حاكمان و اهانت به آنان و پيروانشان بود لذا هيچ كس نمى توانست از اوامر رؤساى قوم و صاحبان حسب و شرف و سن و عقل سرپيچى كند.

كتب حديث و سيره، از مجلسى در مكه سخن گفته اند كه اشراف، رؤسا و بزرگان آن شهر، براى مشورت و برنامه ريزى در امور صلح يا جنگ در آن انجمن جمع مى شدند. اين مجلس به «دار الندوه» (7) معروف وشباهتى به شيوه مجالس بزرگان در يمن بنام «المزود» داشت. در دار الندوه بزرگان قوم و صاحبنظران و اصحاب حلّ و عقد، براى مشورت در امور و تصميم گيرى گردهم جمع شده و به اعتبار اين كه پيشوايان و رؤساى قوم هستند، به اعلان حكم و نظر خويش پرداختند و مردم نيز جز اطاعت و امتثال اوامر آنان وظيفه اى نداشتند. آنان در گزينش و انتخاب رؤسا يا شخصيتهاى اين مجلس، داراى حق رأى و نظر نبوده و اين رؤسا بنام مردم و از ايشان سخن مى گفتند. اعضاى مجلس ياد شده در اين وضع همانند رئيس قبيله اى بودند كه بنام افراد خود، به صدور فرمان مى پرداختند. در حقيقت نظر آنان همان چيزى بود كه عرف و عادت و رأى بزرگان و صاحبان حلّ و عقد قبيله ناميده مى شد.

بناى دار الندوه را به قُصَىّ نسبت مى دهند كه در حدود سال 440 ميلادى ـ بر اساس آنچه مستشرقان تخمين زده اند ـ آن را ساخته است; آنچه مسلّم است، اين مجلس در دوران وى براى قريش بوجود آمد. رؤسا و ريش سفيدان در آن مى نشستند و نيازمندان و ستمديدگان به آن پناه مى جستند، قريش نيز در جنگها و امور خود، تصميمى جز در آن نمى گرفت، هر كس را كه مى خواست ازدواج كند در آنجا عقد زوجيت مى بستند، جوانان را به نشانه بلوغ سن و ازدواج، زره پوشانيده و در آن براى فرماندهانى كه بزرگان مكه براى دفاع از شهر برگزيده بودند، پرچم بسته مى شد و او پرچم را بعنوان نشانه اى در جنگ، از آن مكان حمل مى كرد.

سال هفتم هجرى، رؤساى قريش، پيامبر ـ ص ـ را هنگام ورود به مكه براى حج، به نظاره نشستند(8) و بخاطر مقام و

عزتى كه او در ميان قوم خود بدست آورده بود، به شدت نسبت به او كينه و حسادت مىورزيدند.

قصى سرپرستى اين خانه را براى فرزندش عبدالدار وصيت كرد و او رئيس آن

شد و سپس آن را براى فرزند خود به ارث گذاشت. دارالندوه (پس از اسلام) همچنان پاى برجا بود تا اين كه عكرمة بن عامر بن هاشم، آن خانه را از معاوية بن ابى سفيان خريد و آن را به دار الاماره و محل سكونت خويش تبديل كرد

(9). و اما در مورد قانون آن قوم و دستور رؤساى آن، خداوند در قرآن كريم چنين اشاره مى فرمايد:

«إنّا وجدنا آباءنا على أمّة وإنّا على آثارهم مقتدون»

(10) ايشان از آنچه به

دست مى آوردند، محافظت مى كردند و نسبت به آنچه به آنان مى رسيد، حريص بودند; براى آنان هيچ تغيير و دگرگونى، اگر چه در آن حق و منطق مى ديدند، پذيرفتنى نبود، در قرآن كريم، آيات ديگرى است كه تمسك و توسل نخبگان و اشراف مكه را به حقوق و وراثت عرفى و سيادت خويش متذكر مى شود. آنان با اين وسيله به حفظ و صيانت از حقوق موروثى و زعامت خود در ميان مردم مى پرداختند. اشراف و ملأ مكه كسانى بودند كه هيچ چيز جديد و تغييرى را نمى پذيرفتند. و سُنت آنان به گذشته تعلق داشته و انقلاب و خروج از عرف و عادت را به هر طريقى ناپسند مى داشتند.

كسانى كه عرف و عادت را سبك شمرده و با سنت آباء و اجدادى مخالفت مىورزيدند، مورد تعقيب قرار مى گرفتند تا به هدايت بازگشته و به پيروى از سنتهاى گذشته به همان گونه كه بوده و به حفاظت از عرف و عادت ناچار گردند. و با اين امر، حقوق موروثى و مكانت اجتماعى و مصالح اقتصادى رؤسا و بزرگان را پاسدارى كنند. پس عرف در جامعه را طبقه حاكمه مقرر كرده و به حفظ مصالح خود بر اساس عادتها مى پرداختند. آنان با اين قانون موروثى غير مسجل حاكم بوده و مردم نيز بايد به اطاعت و انقياد آنان مى پرداختند.

«واذا قيل لهم اتّبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما ألفينا عليه آباءنا، أولو كان آباؤهم لا يعقلون شيئاً ولا يهتدون.»(11)



بدين علت آنان هنگامى كه مى شنيدند محمد خود را رسول خدا مى خواند كه براى بشارت و هشدار به سوى آنان و سايرين آمده و به دين خدا، اسلام و اعتقاد به نبوت و رسالت خود دعوت مى كند، تعجب كرده و او را مورد استهزاء قرار مى دادند. اين عده چگونه مى توانستند ظهور مردى را كه براى امر بزرگى چون اين دعوت آمده و در حالى كه وى از طبقه اى ثروت فراوانى به ارث نبرده و در اين سرزمين سرورى و بزرگى نداشته، عاقلانه پندارند! اگر رسالتى كه از سوى پروردگار جهانيان براى آن رسولى فرستاده شده، حقيقت باشد، بنا به نظر و عقيده آنان، ضرورى است كه اين امر به بزرگان مكه يا حداقل طائف سپرده مى شد، نه به مردى مثل محمد كه از ميان آنان (رؤسا و اشراف) نبود!

پس (با اين اعتقاد) نسبت شرف، سن، موقعيت و مكانت از شرايط نبوت محسوب مى شد كه خداوند آن را جز به كسانى كه از آن امتيازات و نيز از عقل وكمال فراوان برخوردار باشند نخواهد سپرد و همه آن امتيازات و فضايل، تنها در بزرگان و سروران و صاحبان مال و جان به اندازه كافى وجود داشت. اين در حقيقت نمونه اى از زندگى و منطق آنان بود كه با عقل و قدرت و علم مرتبط مى شد.

آرى محمد از خاندانى بود كه تنها خدمت بيت الله و حجاج در ميان آنان به ارث رسيده بود، نه مال و ثروت; زيرا او از بنى هاشم بود و هاشم نيز مالى نداشت، بلكه براى بازماندگان خود مكانت و منزلت به ارث گذاشت.

بنى هاشم، ثروتى چون ثروت بنى عبدشمس، كه رقيب آنان در سلطه بر اين شهر كوچك بودند، نداشتند و در حقيقت ثروت، همان قدرت و سلطه بود، از اين رو دشمنان ايشان از يك خاندان و بالطبع از يك ريشه و نيز قوى تر و نافذتر بوده و سلطه آنان در مكه و حجاز سابقه اى طولانى داشت.

بدين روى، قدرت و استحكام اين خاندان و يارانشان و كسانى كه پيرامون آنان بودند، بر قدرتى كه بنى هاشم با وجود اشراف بر بيت الحرام و رؤسا و روحانيون آن زمان داشتند، قوى تر بود.

سفيران قريش، براى مكه ثروت و تجارت فراهم مى كردند، آنان از روم طلاها و از ايران نقره ها به سوى اين شهر سرازير مى كردند. روميان نزد اعراب به دينارهاى طلاى مضروب و ايرانيان به درهمهاى نقره مضروب خود مشهور بودند. مردم سرزمين شام و مصر به «مردم طلا» و مردم عراق به «مردم سكه» يا «نقره» معروف بودند.

هدف يك تاجر در زندگى خويش، جمع دينارها، كسب طلا وانباشتن آنها بود وطلا، ثروت وسرمايه در اين اجتماع با مقام و مكانت برابر بود.

تجّار مكه در تعيين نرخ و ارزش دينارها و درهم ها استاد بودند چون در ميان

سكّه ها، سكّه هاى تقلّبى و ساختگى يا ناقص و معيوب يافت مى شد. تاجران مكه همانند ساير تجّار آن عصر، هنگام عبور از اين شهر به آزمايش دينارها و درهم هاى خود و بررسى وزن آنها مى پرداختند.

به علّت كمى پولهاى نقد در جهان، قيمت آنها در معاملات، بسيار بالا بود و مالك دويست دينار در جزيرة العرب جزو بزرگان ثروتمند محسوب مى شد.

ارزش سرمايه قريش در كاروانى كه رياست آن را ابوسفيان در دست داشت و باعث انجام نبرد بدر شد، به پنجاه هزار دينار مى رسيد و از كاروانهاى بزرگ مكه محسوب مى گشت. اموال آن را بر 2500 شتر حمل كرده و تعدادى از راهنمايان و محافظين كه بين يكصد تا سيصد مرد گفته شده، آن را همراهى مى كردند كه بن اين تعداد نيز افراد ديگرى را كه هنگام نياز به مقاومت در مقابل راهزنان و بردگان به آنان مى پيوستند بايد افزود.(12)



اگر ما گفته اخباريان مبنى بر اين كه اشراف مكه و ثروتمندان آن در اين كاروانهاى بزرگ فصلى سهيم بودند را بپذيريم، قدرت و توان مالى آنان را نسبت به ساير مردم مكه و حجاز بلكه تمامى جزيرة العرب خواهيم شناخت. اين ثروت بطور عادلانه توزيع نشده بود; مثلا «ابواجيحه» بيشترين سهم را در كاروان مذكور داشت كه به حدود سى هزار دينار مى رسيد و مردان ديگر از بنى اميه نيز حدود ده هزار دينار سهم داشتند. اين بدين معناست كه چهار پنجم صاحبان سرمايه در اين كاروان از بنى اميه بودند. اما سهم اشراف و ثروتمندان مكه و در رأس آنان خاندان هاى بزرگ ديگر (غير از بنى اميه) در كاروان، يك پنجم باقيمانده بود.(13) از اينجا

مى توان فهميد كه چگونه خاندان معين، جداى از ديگران به ثروت اندوزى پرداخته اند.

در مكه خاندان ثروتمند ديگرى با خاندان ابواجيحه در مقام و ثروت پهلو مى زد و آن بنو مخزوم بود كه از ثروتمندان مكه محسوب شده و (از ميان آنان) «عبدالله بن جدعان» از بزرگان ثروتمند در عصر خود بود. بعضى از تجار مكه هزاران دينار در كاروانى كه به فرماندهى ابوسفيان در سال دوم هجرت (به شام) فرستاده بودند، سهم داشتند و بالطبع اين مقدار، تمامى ثروت آنان نبود. گويند «ابولهب» به عاص بن هشام بن مغيره چهار هزار درهم قرض داده بود، وقتى وى نتوانست بدهى خود را به او و سايرين بپردازد، ابولهب او را اجير كرد تا با قريش به نبرد بدر برود و از اين مأموريت به او پاداشى دهد ولى ابولهب پس از آن، از اجراى عهد خود امتناع ورزيد.

مسائل مذكور، اين انديشه و تصور را به ما مى دهد كه ثروت بعضى از تجار مكه بسيار زياد بوده و بعضى از مستشرقان در اين امر به حدى مبالغه كرده اند كه حتى بعضى از تجار قريش را در موقعيت اشراف و ملاء اين شهر قرار داده اند.

زنان مكه نيز در تجارت نقش داشتند. مادر ابوجهل، تاجر عطر و مواد خوشبو بود، هند همسر ابوسفيان نيز از طريق كسانى كه به سرزمينهاى شام مى رفتند، تجارت مى كرد، خديجه تاجرى معروف بود و افراد مورد اعتماد از تجار را به اين كار مى گماشت كه داستان فرستادن پيامبر ـ ص ـ توسط وى براى تجارت به سوى شام در سيره ها معروف است.

وقتى ابوسفيان، بدون اين كه اموال كاروان بدست مسلمانان بيفتد، از شام برگشت، زنان تاجر قريش همگى پيرامون وى حلقه زده و به محاسبه سود خود و آنچه به هر يك از آنان مى رسيد پرداختند.

ثروتمندان مكه و بزرگان آنان، در خانه هاى بسيار عالى كه با زينتها و زخارف تزيين و با لوازم و اثاثيه مناسب مفروش شده بود، زندگى مى كردند. آنان بر در خانه هاى خود پوشش ها و پرده هاى منقوش آويزان كرده و يا ديوار خانه ها را با اشكال و تصاوير و نقوش مى آراستند،(14) و از ظروف

طلا و نقره و اشياء نفيس كه از خارج مى آمد استفاده مى كردند.

اما بيشتر مردم مكه خانه هايشان از گل يا تنه درختان يا مو و پوست شتران يا مشابه آن بود.(15) اين خانه ها بسيار كوچك و

ساده بود كه نمى توانست آنان را از سرما و گرما حفظ كند. اين امر بخاطر آن بود كه ايشان مالى در اختيار نداشتند. اين اوضاع باعث ايجاد دشمنى و حسد در بين اين دو طبقه در اجتماع مى گشت.

اغنياى مكه از مظاهرِ زندگى خوب، در اين دوران بهر برده و تا حد امكان از رفاه برخوردار بودند، تابستانها به مناطقى چون طائف و اماكن كوهستانى ديگر مى رفتند تا خود را از گرماى مكه رهايى بخشند. آنان در اين مناطق به شب نشينى نشسته لباسهاى رنگين و گرانبها و پاك مى پوشيدند.

در تفريحات خود به بذل و بخشش پرداخته، شراب و نبيذ مى نوشيدند و اسراف فراوان مى كردند.

اما بيشتر مردم و ساكنين شهر كه «خضراء قريش» يا بندگان (رعيت) خوانده مى شدند(16) چيزى در تملك نداشتند بلكه

حتى دسترسى به نان جو نيز براى آنان دشوار بود. ثروتمند مكه فردى قسى القلب و سنگدل بود كه جز به خود نمى انديشيد. حق هيچ كس را نمى داد. بر ضعيف مهر نمىورزيد و به او رحم نمى كرد. اموال يتيم و ناتوانان و ضعفا را غصب مى كرد، وجدانش او را نمى آزرد و سينه اش را به درد نمى آورد. پس بديهى بود كه در اين هنگام فقراى مكه و موالى (بندگان) و آزادگانى كه داراى شعور و وجدان بودند، از اين افراد قسى القلب و سنگدل و متجاوز نفرت داشته باشند.

در مكه، طبقه ديگرى را مى يابيم كه ثروت افراد ياد شده را نداشتند ولى بالنسبه، از بيشتر شهروندان، توانمندى و ثروت بيشترى داشته اند. همه آنان يا بعضى مالك هزاران دينار يا درهم بودند، در حقيقت به اين افراد در عرف آن عصر، طبقه متوسطه كوچك

[Petitte baurg coiso]

گفته مى شد.

ربا خواران ثروتمند، از جمله آنان بودند كه به نيازمندان قرض داده و سود بسيارى در قبال آن به ربا مى گرفتند. تجار كوچك و خرده پا نيز با مال خود و يا ديگران، به صورت اشتراكى با خارج معامله مى كردند و صاحبان حِرَف كه در توليد و مديريت حرفه و تخصّص خويش، دستى داشتند، به تجارت با خارج مكه مى پرداختند.(17) همه

فروشندگان يا مغازه داران، تعدادى بنده و خدمتكار داشتند كه به ملكيت و تصرف خود در آورده بودند. آنان اين افراد را از بازارهاى نخاسه مى خريدند تا بعنوان ابزارى در آن عصر به خدمت خود در آورند.

مكه بخاطر فقر زمين و آب و هوا، شهرى نبود كه آنچه تاجران از محصولات زراعى يا توليدات صنعتى براى تجارت نياز داشتند، در آن توليد شود، بنابراين تاجران آن، واسطه انتقال تجارت لوازم مورد نياز مردم از يمن و عربستان جنوبى به سرزمين شام و درياى سرخ و عراق بودند و از سرزمين شام و عراق نيز ما يحتاج اهل مكه، يمن، عربستان جنوبى و آفريقا را از طريق تجارت فراهم مى كردند.

بواسطه افزايش و ازدياد سودهاى اينگونه تجارتها، كه بر سرمايه نيز مى افزود، تجار را به جديت و تلاش هميشگى در اين كار حريص مى ساخت. سودهايى كه در خريد و فروش اجناس از نقطه اى به نقطه ديگر به دست مى آمد، بسيار فراوان بود وبعضى مواقع به صد در صد نيز مى رسيد. از جمله مردم مكه از كاروان تجارتى ابو سفيان در سال دوم هجرى از يك دينار و يك درهم به همان مقدار سود بردند.

در قرآن كريم دو مسافرت براى قريش در هر سال ذكر شده است، مسافرتى در تابستان و سفرى در زمستان:

«لإيلاف قريش، ايلافهم رحلة الشّتاء و الصّيف فليعبدوا رَبّ هذا البيت الذى أطعمهم من جوع و آمنهم من خوف.»(18)



سفر زمستانى بهنگام ملايمت هوا و سردى آن، به يمن انجام مى شد و در تابستان و فصل گرما نيز به شام مسافرت مى كردند. در اين سفر تجارتى، كاروان بزرگى به حركت در مى آمد و هر يك از مردم مكه به اندازه توان مالى خود در آن سهيم مى شدند. كاروان به شدت حفاظت شده و رهبرى آن را فردى قوى وشخصيتى توانمند، كه مى توانست بر حراست، خدمت و مديريت آن در سختيها و ناملايمات به اندازه كافى قدرتمند باشد، به عهده مى گرفت. موفقيت يا عدم موفقيت كاروان، به سرپرست و رهبر آن بستگى داشت و بالطبع موفقيت يا شكست آن، براى مردم مكه تأثير فراوانى به دنبال داشت.

اينجاست كه مى بينيم چگونه ابوسفيان براى نجات كاروان قريش، كه از سرزمين شام مى آمد، مسير آن را منحرف ساخت و آن را از مسلمانانى كه در مسير آن كمين كرده و منتظر رسيدن آن بودند دور نمود. بديهى بود اگر آنان بر اين كاروان دست مى يافتند، خسارت و زيان فراوانى به قريش مى رسيد.

تجار قريش تنها به دو سفر تجارتى ياد شده اكتفا نمى كردند بلكه در كاروانهاى كوچك به امر تجارت تخصصى مى پرداختند. بعضى از آنان براى تجارت به سوى عراق، حيره و انبار و بعضى به حبشه و عده اى به يمن مى رفتند.

اخباريون اسامى تعدادى از اين تجار و خاندانها را، كه اين اماكن و سرزمينها را ديده و در آن به تجارت پرداخته اند، را به دست مى دهند. هر دو طرف در ميان يكديگر خويشى داشته و يا پيمانها و عهدنامه هايى با بزرگانى كه كاروان خويش را به آن سرزمينها مى آوردند، بسته مى شد، چنانكه ما اين امر را در جزء هشتم اين كتاب با عنوان «تاريخ العرب قبل الاسلام» بيان كرديم.

بيشتر اين تجار، از مسائل سرزمينى كه براى تجارت به آن مى رفتند آگاهى هايى داشتند. آنان لوازم نفيس تجارتى كه مورد نياز و پذيرش ثروتمندان و اغنياى مكه و جاهاى ديگر بود را به اين ناحيه وارد مى كردند. ما در كتب لغت، اسامى لوازم و ابزارهايى كه ريشه آنان به زبان فارسى، يونانى، سريانى، هندى و حبشى برمى گردد را ملاحظه مى كنيم و اين امر بالطبع دليل روشنى براى اين اتصال و ارتباط مى باشد كه حتى بعضى از اين اسامى تا امروز نيز مورد استعمال و استفاده هستند.

بعضى از ثروتمندان مكه تنها به تجارت اكتفا نمى كردند، بلكه توجه خويش را به زمين و زراعت نيز معطوف مى ساختند. آنان با رؤساى طائف در كاشت درختانى مثل انگور و ميوه جات سهيم شده، به رهن يا اجاره مزارع پرداخته و بدين وسيله بر ثروت خود مى افزودند و حاصل اين زراعت را به شهر خود آورده و به كسانى كه نيازمند آن بودند، به بهاى سنگينى مى فروختند. اين ثروتمندان، زمستان را در طائف، در اوقات خوب به ييلاق گذرانيده و خود را از حرارت مكه، كه از صخره هاى سوزان آن بلند مى شد، رهايى مى بخشيدند.

تجار مكه، اعراب و كشاورزانى كه با آنان ارتباط داشتند را به استثمار مى كشيدند، به آنان با ربا و بهره فراوان پول قرض داده يا محصولات آنان را هنگام ثمردهى مى خريدند و اندك اندك بهاى آن را مى پرداختند. لذا سود فراوان و مطلوبى به دست آورده و نفوذ خويش را روز بروز بر آنان مى افزودند. ايشان به رؤساى قبايل با بذل و بخششها و دادن وامها نزديك مى شدند تا حمايت و پشتيبانى آنان را براى كاروانهاى تجارتى خود، به هنگام عبور از زمينهاى ايشان، بدست آورند و بدين گونه بود كه كاروانهاى آنان با امنيت به سوى حيره، انبار، تكريت، و هيت در عراق و بسوى غزه، بُصرى و مناطق ديگر شام رفته و با ايران و عشاشه ـ همپيمانان روم ـ به عقد پيمانهاى تجارتى مى پرداختند.

همينطور، تاجر مكه فردى عالم وآگاه بود كه بازارهاى دوردست را براى خريد و فروش مورد توجه و هدف قرار مى داد و از طرفى نيز به اوضاع اقتصادى در خارج سرزمين خود آگاه بود و تخصّص كافى و آشنايى با نرخهاى جهان داشت.

وكسى چه مى داند؟ شايد در ميان آنان كسانى بودند كه زبانهاى بيگانه; مثل فارسى، يونانى و سريانى را بخاطر سفر به آن سرزمينها و صحبت فراوان با ساكنان و انجام معامله و پيمانهاى تجارتى با ايشان، به نحوى مى دانستند. و چه بسا با زبان همان مردم با آنان مكاتبه و مراسله مى كردند.

تاجر مكه حرمت شهر خود و وجود بيت الحرام در آن را بزرگ داشته، خود را در پناه اين حرم قرار داده، از خداى بيت براى زندگى و تجارت خود به فضل او امنيت مى طلبيد. هنگامى كه قصد سفر يا تجارت داشت، قطعه اى از پوست درخت حرم را به گردن خود يا افسار شتر خويش مى انداخت و با توسل و توجه به آن، احساس امنيت مى كرد. و وقتى برمى گشت و داخل حرم مى شد، اين قطعه پوست را از گردن خود يا شتر خويش باز مى كرد.

بدين گونه ثروتمندان مكه از قداست شهر خويش بيش از حدّ، بهره و فائده مى بردند.

بزرگان و صاحبان پول و مقام و حسب، عقلاى قوم و زبان آنان بودند; آنچه مى گفتند پسنديده و با حكمت تلقّى شده و بى چون و چرا مورد پذيرش بود. اما عوام الناس، چنانكه قرآن كريم بيان مى كند; يعنى تابعان، هيچ نظر و سخنى نداشتند; آنچه نسبت به آن مأموريت مى يافتند به انجام رسانده و از بزرگان و رؤساى خود پيروى مى كردند. اين امر به سبب كم عقلى و ناآگاهى طبيعى و مادرزادى آنان نبود بلكه به سبب جامعه آن عصر بود كه اين مسائل در آن ريشه داشت; يعنى نظام و اجتماعى كه در آيات ذيل رساترين توصيف از آن شده است:

«و قالوا ربنا انا اطعنا سادتنا و كبراءنا، فاضلّونا السبيلا، ربنا آتهم ضعفين من العذاب و العنهم لعناً كبيراً.»(19)



«فيقول الضعفاء الذين استكبروا انّا كنّا لكم تبعاً فهل أنتم مغنون عنا نصيباً من النار.»(20)



«وقال الذين استضعفوا للذين استكبروا، بل مكر الليل و النهار، اذ تأمروننا أن نكفر بالله و نجعل له انداداً.»(21)



عظمت و بزرگى نزد آنان در حسب، نسب، مال و مقام بود. آباء و اجداد هر كس سرمايه او و ثروت باعث تفاخر و مباهات در جامعه بود كه به وسيله آن و ساير امتيازات و فضائل خويش بر مردم و ساير ساكنان سرزمين خود فخر مى فروختند. آنان هنگامى كه در مجلس مى نشستند نسبت به بزرگى و عظمت آباء و اجداد خويش مورد احترام بوده و باعث افتخار ايشان بود. در آن مجالس، در مكانى مى نشستند تا بدان وسيله بتوانند نزد مردم به حسب و نسب خود مباهات كنند. اگر كسى بدون داشتن شهرت و آوازه آباء و اجدادى، بر آنان مقدم مى شد، از او خشمگين شده و بر حسب معمول، وى را مورد اهانت قرار مى دادند. از اين روى، دشمنى هايى به سبب تفاخر در آباء و اجداد، حسب ها و نسب ها بين آنان پديد مى آمد. اين تفاخر، خصلتها و شاخصه هايى از خصائص جاهليت نفرين شده بود و اسلام آن را به شدت نهى كرده و كسانى را كه به آباء و اجداد خويش، طبق سنتها، مباهات مى كردند، را مورد نكوهش قرار مى داد. چنانكه در مواضع مختلفى از قرآن و كتب حديث آمده است.

اين بزرگان و كبار صاحب مقام و منزلت و رأى، راه رفتن خاصّى نيز داشتند. حالتى كه در حركت به خود مى گرفتند بخاطر اين بود كه نشان ويژه اى داشته ومى خواستند آنان را از ساير بندگان خدا متمايز سازد تا در اين مسأله نيز برتر بوده و شباهتى به آنان نداشته باشند. هنگامى كه يكى از آنان راه مى رفت، تكبر ورزيده و با افاده و تفاخر و ناز و كبر گام برمى داشت.

در مورد اين متكبران و خودپسندها، در قرآن كريم چنين آمده است:

«و لا تصعّر خدك للناس و لا تمش فى الارض مرحاً، انّ الله لا يحب كلّ مختال فخور.»(22)



«ان الله لا يحب من كان مختالا فخوراً.»(23)



و همينگونه در مواضع ديگرى در قرآن كريم(24) و نيز در كتب حديث، از اين

صفات آنان نكوهش شده است.

يكى از شيوه هاى اين متكبران و خودپسندها و فخر فروشانِ به آباء و اجداد، اين بود كه يكديگر را در حسب و نسب مورد طعن و نكوهش قرار مى دادند. بزرگان و اشراف اين سرزمين به گذشته خاندان وآباء و اجداد خويش تفاخر و مباهات مى كردند و ارزش انسان در اين عصر به ميزان تفاخر او به حسب و نسب، نه عمل و فعل، خود بستگى داشت لذا ناچار مى شد تا از كسانى عيبجويى و با كسان ديگرى نيكويى كند. بديهى بود اين وضع، به غيبت و نفاق و دشنام منجر شده و مشكلات فراوانى بوجود مى آورد; يعنى عده اى، كسان ديگرى را عيبجويى و با القاب زشت مورد استهزاء و تمسخر قرار داده و با او دشمنى مى كردند.

اين وضعيت جامعه كوچك جاهلى آن روز بود و شخص رسول خدا ـ ص ـ اين وضع را مشاهده كرده بود.(25) در قرآن كريم

و حديث اين خصلت و اوضاع دوران جاهليت بشدّت مورد نهى و نكوهش قرار گرفته است.

بزرگان و اشراف مكه از موقعيت دنيوى خويش در سرزمين خود نه تنها به راه رفتن كه حتى در سخن گفتن نيز خود را از ديگران متمايز مى كردند. آنان هنگامى كه سخن مى گفتند با صداى بلندى كه نشانه بزرگى و مقام رفيع آنان بود و يا با صداى قوى كه بر بزرگى مقام و منزلت وى از موقعيت ديگر سخن گويان و شنوندگان دلالت مى كرد، سخن مى گفتند. اين صداى بلند، آنان را اقناع مى كرد و خداوند نيز به اين امر در قرآن كريم اشاره دارد:

«و اقصد فى مشيك و اغضض من صوتك ان أنكر الأصوات لصوت الحمير.»

بيشتر عوام الناس فقير بوده و چيزى نداشتند. آنان به حساب طبقه عالى و ثروتمند، در مقابل خدماتى كه براى ايشان انجام داده و خواسته هاى ايشان را برآورده مى ساختند، به زندگى خود ادامه مى دادند. اين گروه نسبت به بزرگان قريش، طبقه بزرگ وسيعى را تشكيل مى دادند. در زمينهاى بزرگان و رؤسا، تعداد زيادى از خدمتكاران و بندگان در مقابل بدست آوردن روزى و بقاى خويش، در خدمت بودند و بعضى از اربابان در نهايت خشونت و سنگدلى و سختگيرى با آنان برخورد مى كردند.

هنگامى كه ضعف و سن زياد، اين بندگان را از خدمت ناتوان مى ساخت و نمى توانستند مثل گذشته در خدمت مخدوم خود باشند، اربابان رهايشان كرده و بخود وا مى گذاشتند. لذا اين امر در طبقه ياد شده، تأثير فراوان داشت و آنان را ناچار مى ساخت تا براى رهايى از اين وضع و بهبودى وضع خود و بدست آوردن حداقل روزى به الهه و خداى خويش متوسل گردند.

همچنين اين فقر انگيزه اى بود كه فقرا و طبقات متوسط را به سوى مسابقه و شرط بندى و قمار مى كشانيد چنانكه امثال آنان در عصر حاضر نيز چنين مى كنند. آنان به طمع كسب و سود و بهبودى وضعيت خويش به اين اقدام دست زده يا بخاطر

ترس از تنگى معيشت و مسائل ديگرى كه از فقر و سختى زندگى آنان برخاسته بود به زنده بگور كردن دختران دست مى زدند. در قرآن كريم و نيز در احاديث به بعضى از اين عادات اشاره شده و اين امر بخاطر عواقب آن در اسلام تحريم گشته است.

سرزمينى مثل مكّه مقدّس، تجارتگاه و مركز فرهنگى و حيات دينى بود كه با خارج و سرزمينهاى مترقى ـ به نسبت آن زمان ـ ارتباط داشت و لذا بالضروره بين ساكنين آن، افرادى اهل فرهنگ و صاحبنظر در امور دين و باسوادان و نويسندگان و آگاهان به اخبار جهان و فعاليتهاى علمى در خارج نيز وجود داشتند. اما آنچه در كتب اخبار مى بينيم بيانگر كمى تعداد باسوادان و نويسندگان و وجود جهل در مكه و ساير نقاط جزيرة العرب است كه بررسى اين سخن در اينجا خارج از بحث بوده و ما را از پرداختن به مبحث اصلى باز مى دارد. متذكر مى شوم كه به تفصيل در بخش «فرهنگ ويژه جاهليت در تاريخ عرب قبل از اسلام» از آن سخن گفته ام.

گزارشات اخباريون به آنچه كه در قرآن كريم از اصطلاح آن قوم به اساطير الاولين و اخبار گذشتگان و اوضاع جهان در آن زمان و تسلط بر خواندن و نوشتن و شناخت مى يابيم، سازگارى ندارد; زيرا اصطلاحات و الفاظ نمى تواند هيچگاه به زبان قوى ـ نه جمعى ـ از باسوادان وارد شود كه آگاهى و شناخت به خواندن و نوشتن نداشته باشند.

چگونه ورود الفاظ و اصطلاحات و مصاديق علمى و فرهنگى در زبان عرب بويژه در قرآن كريم كه بوسيله آن قومى را توسط رسولى براى ارشاد مورد خطاب قرار مى دهد، مى تواند عقلا امكان پذير باشد كه آن قوم با اصطلاحات مذكور آشنايى نداشته باشند; كلماتى چون «قرطاس»، «قراطيس»، «كتاب»، «مداد»، «اقلام»، «صحف»، «يقرؤن الكتاب»، «اكتسب»، «تملى»، «قرأه»، «تتلى»، «تخطه»، «كتب»، «الحكمه»، «يعلم»، «العلم»، «تعلمون»، «علم»، «عالمون» و «العلماء.» چگونه آنان به معانى اين كلمات و مصاديق آنها و درك كامل آن معانى و مقصود آن اصطلاحات آگاه نبوده اند؟



گزارشات اخباريون حتى با پندارهاى آنان در اين مورد نيز متناقض است و ما اين امر را در جاى خود; يعنى در بخش تمدن عرب قبل از اسلام تشريح كرده ايم.

بين بردگان و بيگانگان ساكن در مدينه و مكه كسانى يافت مى شدند كه خواندن و نوشتن به زبان قوم خويش را بخوبى مى دانستند و كتابهاى (آسمانى) خود را مى خوانده اند. در مدينه، مدارسى (مدارس) وجود داشته كه يهوديان احكام دين خود را تدريس و كتاب آسمانى خويش را در آن تفسير و داستانهاى كتب احبار و علماى خويش در قصص و تفسير احكام ديانت يهود را در آن مى خوانده اند. حتى اين مدارس تا هنگام اخراج جمعىِ آنان از حجاز در دوران خلافت عمر باقى بوده است.

آنان داستانها و قصص خود را در بين ساكنان شهر پخش مى كردند و به قصد افزايش تعداد و تقويت مركزيت خود در اين شهر به تبليغ آيين يهود مى پرداختند; زيرا قبلا توانسته بودند تعدادى از اعراب يمن را به دين يهود وارد كرده و در آنجا يك مركز قوى براى يهود بوجود آورند و يا در ميان اقشار مسيحيان نجران، حكومتى يهودى تشكيل دهند.

چنانكه كتب حديث و اخبار گفته اند، يهود به نزديكى ظهور فردى از خود، كه قدرت و پادشاهى را به آنان برگرداند و از دشمنان انتقام گيرد، خبر مى دادند و لذا بدينوسيله اعراب را مى ترسانيدند و آنان اميدوار بودند كه آن روز نزديك است.

(شايان گفتن است) يهود در منطقه مدينه تا جنوب فلسطين از زمينداران و ثروتمندان محسوب مى شدند. براى ساكنين مكه ضرورى بود تا از حوادثى كه در خارج جزيرة العرب بويژه در عراق و شام رخ مى داد، آگاهى يابند و چگونه مى توان گفت از آن نواحى اطلاعى نداشتند، در حالى كه تجار كاروانهاى آنان را براى تجارت به اين نواحى مى بردند و كشتيهاى هند و ايران به سواحل شرقى (حجاز) مى آوردند; لذا از پيشرفتها و تازگيهايى كه در آن نقاط مى ديدند آگاهى يافته و از برادران عرب خود در عراق و شام، اخبار ايران و روم و پيشرفتهاى بوجود آمده در جهان را مى شنيدند و نيز از مسافران كشتيهايى كه به سرزمين آنان مى آمدند، از اخبار آفريقا و هند و سواحل مقابل سواحل شرقى جزيرة العرب اطلاعاتى حاصل مى كردند.

يادآورى قرآن كريم به قريش از پيروزى ايران بر روم (در سوره روم) دليلى بر رسيدن خبر غلبه ايرانيان بر روم به قريش بوده است، در غير اين صورت قرآن كريم قريش را با آن خبر مخاطب نمى ساخت و آنان را بشارت نمى داد كه پيروزى ايران زمانى طولانى دوام نخواهد داشت و هر زمان طول بكشد سرانجام روميان بر دشمنان خويش غلبه يافته و آنچه خسارت ديده اند را جبران مى كنند. بدين علت بزرگان قريش در انديشه فرورفته و از اين حادثه بزرگ جهانى عبرت مى گرفتند.

قرآن كريم اعراب يا ساكنان بيابان را به خشونت و سنگدلى و فرصت طلبى توصيف مى كند. در اين آيه آمده است:

«و من الأعراب من يتخذ ما ينفق مغرماً و يتربص بكم الدوائر، عليهم دائرة السوء و الله سميع عليم.»(26)



در آيات ديگرى از نفاق آنان ياد مى كند:

«الأعراب أشد كفراً و نفاقاً و أجدر ألاّ يعلموا حدود ما أنزل الله على رسوله و الله عليم حكيم.»

(27) و

«وممّن حولكم من الأعراب

منافقون.»(28)



قرآن كريم همينطور آنان را به فرصت طلبى توصيف مى كند:

«سيقول لك المخلفون من الأعراب، شغلتنا أموالنا و أهلونا فاستغفر لنا، يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم. قل، فمن يملك لكم من الله شيئاً ان أراد بكم ضَرّاً أو أراد بكم نفعاً بل كان الله بما تعملون خبيرا. بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول والمؤمنون الى أهليهم أبداً، و زيّن ذلك فى قلوبكم و ظننتم ظن السوء و كنتم قوماً بورا.»(29)



اوضاع سخت و دشوار اعراب در بيابان و فقر آنان و نيز تقسيم شدن به قبايل و عشاير و سختى راه بدست آوردن روزى در صحرا، بالطبع باعث ايجاد اين عادات در آنان مى شد. اين عادتها و خوى ها در بين آنان، ذاتى و از هنگام خلقت نبوده بلكه نتيجه شرايطى بود كه اعراب در آن به دنيا آمده و رشد كرده اند. دست تنگى و كمى زمينها، همگى را در حال بيم و هراس نگه مى داشت و لذا مترصد فرصت براى غلبه بر ديگران بودند تا غنيمتى بدست آورند; يعنى همان روزى مورد نياز و يا هر چيز ديگرى كه در دست (مغلوبين) بود.

آنان از شهر نشينان مى ترسيدند و به آنان اعتماد نمى كردند و طبعاً بخاطر محروميت طبيعى از نعمتها و خيرات به ايشان حسد مىورزيدند. ساكنان شهرها و قريه ها همواره عادت داشتند تا از اين نعمتها تنها براى خود بهره برده و از آن استفاده كنند. آنان (صحرا نشينان) نيز سلاحى جز سلاح هجوم و يورش در مقابل

شهر نشينان نداشتند كه اگر شرايط مناسب بود دست به اين كار مى زدند و الا نسبت به آنچه كه به دست مى آوردند، راضى و قانع بودند و راهى جز اين نداشتند. خشونت و ستمگرى آنان امرى ذاتى و خلقى آنان نبود بلكه حاصل طبيعت صحرا و موجد اين تفاوت بين شهر نشين و بدوى بوده است. در غير اين صورت تفاوتى بين آنان نيز بوجود نمى آمد.

مكه با جنگ يا فتحى كه بوسيله بيگانگان در آن رخ دهد، جز نبرد و هجوم حبشى ها كه همپيمان روميها بودند، مواجه نشد. حبشى ها مى كوشيدند تا با اين هجوم بر غرب جزيرة العرب يا بر تمامى آن مسلط گردند. اگر آنان به اين امر موفق مى شدند معناى آن تسليم اين سرزمين مهم بود كه بر بزرگترين منطقه آبى و حائز اهميت در تجارت دريايى براى كشتيهاى مسيحيان تسلط داشت. در نتيجه اين امر ضربات قوى و مؤثرى بر دشمنان عقيدتى و سياسى آنان; يعنى ايران ساسانى كه داراى پايگاهى نظامى در شرق اين دولت سياسى آن زمان بودند وارد مى آوردند.

سرنوشت اين نبرد، عدم موفقيت و شكست بود، نه بخاطر اينكه مردم مكه در مقابل آن ايستادند و يا به واسطه لشكر جرارى كه با سلاحهاى خود جسورانه به نبرد ايستاده و آنها را شكست دادند بلكه به سبب ديگرى كه اهل مكه در آن نقشى نداشتند; يعنى انتشار وباى وحشتناك و شومى بود كه بين حبشى ها افتاد و بيشتر آنان را نابود ساخت و كسانى راكه از آن نجات يافته بودند را ناچار به فرار كرد. اين امر در سالى كه در مكه به عام الفيل مشهور است اتفاق افتاد.

(30)





نبرد زيان آور ياد شده هشدارى براى مردم مكه بود تا همواره آماده و مهيا باشند، نه براى بيرون راندن حبشى ها از مكه و از هر مكان در جزيرة العرب بلكه براى طرد هر بيگانه اى از آن و سرانجام براى گسترش رسالت جهانى كه فردى از اين سرزمين; يعنى محمد ـ ص ـ مبشّر آن رسالت بود.

اسكندر كبير نيز تلاش كرد تا بر عربستان غربى و نيز حجاز تسلط يابد ولى ناوگان او براى تصرف سواحل جنوبى به موفقيت دست نيافت و لذا توجه خود را بسوى سواحل غربى معطوف ساخت و اگر امكان اين امر را مى يافت و لشكريان او بر سرزمين هاى دور از ساحل تسلط مى يافتند، جزيرة العرب تاريخ ديگرى مى يافت.

قيصر روم (اگوستس) نيز پس از وى كوشيد تا با جزيرة العرب ارتباط يافته و بر آن مسلط شود ولى چنانكه ديديم، موفق نگرديد، پرتغاليها نيز از حبشى ها تقليد كرده و دست به تلاش زدند ولى نتوانستند.

خلاصه آنچه كه ممكن است از مكه در ايام رسول ـ ص ـ گفته شود اين كه مكه در آن زمان مركزيت مهمى در حجاز و قداست خاص و جايگاه و مقام بزرگى در جهان تجارت اين عصر داشته و در آن مظاهر جاهليت; از جمله تفاخر به نسب، حسب، مال، مقام، زورگويى قوى به فقير و تسلط غنى بر فقير حاكم بود.

در اينجا به اين مختصر در سلسله اوضع مكه و ساكنين آن اكتفا مى كنيم تا به فصل جديدى پيرامون ميلاد پيامبر ـ ص ـ و مبعث كه در چهل سالگى زندگى ايشان رخ داد وارد شويم.

اين كه چرا ضرورى بود در بسيارى از امور در مورد جاهليت شبه جزيره به تفصيل بيشتر سخن گويم، ولى به خلاصه پرداختم، پاسخ اين است: همانطور كه در مقدمه ذكر كردم، اين كتاب و بخش هاى آن در حقيقت ادامه بخشهاى كتاب من «تاريخ العرب قبل الاسلام» مى باشد و لذا در مورد آنچه در اينجا خلاصه نوشتم، به ارجاع به آن كتاب بسنده كردم و كسانى كه نياز به گسترش و بسط اين مطالب دارند، مى توانند به آن كتاب مراجعه كنند.

/ 3