بيم عاقبت
آب جويى، به چالهاى مىرفت، و شايد به چاهى!پدرم را گفت: اگر راه دريا را پيش مىگرفتى، اينسان تمام، و تباه نمىشدى!و مرا گفت: نگرانم، و بيمى فراوان دارم، و گاه با خودم گويم، اگر بخت و اقبال من نيز چنين باشد، چه خواهم كرد؟!و جز تلف، و هلاك چه سرنوشتى؟!او را گفتم: پدر! چاله چيست؟ و چاه چه؟ و دريا كدام؟گفت: و دريا «او»ست،و جز او، هرچه باشد، و هر كه باشد، يا چاه است، و يا چاله!
دلش چون موج مىلرزد ز بيم عاقبت دايم
بهدريا متصل هركس نگرداندهاست جُويش را
بهدريا متصل هركس نگرداندهاست جُويش را
بهدريا متصل هركس نگرداندهاست جُويش را