دزد-جوانمرد - جوانمردی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جوانمردی - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دزد-جوانمرد

آورده اندكه يكي ازعياران خراسان كه سرآمدعصرخودبودازوطنش بنيشابورآمدوكم خرجي شدباخودگفت دستبردي بايدبزنم واگربخانه درويشان ومسكينان روم چيزي بدست من نخواهدآمد .

"چون باركشم بارنگاري باري "خودرابخانه سلاطين بايدزدكه استادان گفته اند جوينده يابنده است .

پس بمنزل آمده پاره رخوتيكه داشت بگروگذاشت بيل واسب راهزني هرچه بودبخريد،چون شب شدبخندق درآمدوشروع بنقب زمين نمودوخاك آن راباتوبره بيرون مياوردوپراكنده ميكردتاسه شب بپاي خزانه سلطان رسيدو ازخزانه شاه سربرآورد،ازنفوذوجواهرآنچه ميتوانست ازصندوق هابيرون آورده وبدرب نقب جمع نمودبازبخزانه رفت تاازجواهرات ديگربيرون آورد ناگاه چيزي براق ودرخشنده بالاي خزانه بنظرش آمدكه مهتاب برآنتابيده از روشني آن تمام خزانه روشن شده بودباخودگفت البته گوهرشب چراغست ،پس آن رابرداشت وبتماس دست معلوم نشدزبان بان ماليدوآب اورافرودادنمك بود،درحال آن رابزمين زدوگفت آه كه همه رنج من ضايع شد،الحال چكنم كه نمك صاحبخانه راچشيدم ،مال اوراچگونه برم ،همانانصيب من دراين مال نبوده كه بايداين همه رنج وتعب بكشم آخركارباينجارسدورنج من ضايع شدو رعاين نمك دانستن لازم است كه بزرگان گفته انداگر"نمك يك انگشت باشد" نامردي باشدكه نمك بحرامي كنم .

پس آن جواهرونفوذراتصرف نكردوچون صبح نزديك بودنتوانست آنهارابخزانه بردهمچنان بردرنقب گذاشت وبادست تهي بيرون آمد .

چون صبح شدخزانه داربخزانه آمدسرصندوق هاراگشاده ديدفريادو شورش برآوردسلطان خيره شدپرسيدچه واقعشده ؟حال راعرضكردند،سلطان خودرا بخزانه آمدوراه نقب راديدجمعي رافرستادخبرآوردندمال رابردرنقب نهاده دزدپيدانيست .

پس امركردمال رابخزانه ي وردندوفرمودتامنادي ندا كندجوان مردي كه اين كارراكرده بدرگاه حاضرشودوهرحاجت كه داردازشاه بخواهد .

آن عيارچون اين ندابشنيدبخدمت شاه آمدوگفت من اين كاركرده ام و نمك توسدراه من شدوقضيه رابيان كرد .

حيرت سلطان بيشترشدوگفت تودر اين چندروزه بدين شهرآمده نمك مراكجاخورده اي عرض كردوقتي كه باردوم داخل خزانه شدم جواهربراق درخشنده دربالاي خزانه ديدم برداشتم وبتماس دست معلوم نشدبزبان ماليدم چون آب بگلوفروبردم نمك بودوچون استادمراهميشه ميگفت حق نمك رابايدبجاآورداگرچه نمك يك انگشت باشدپس من مال رابردرنقب گذاشته بادست تهي بيرون آمدم .

ملك فرمودتوكه درحق نمك خوردن اين همه مبالغه داري حيف باشدبچنين عمل قبيح مبادرت كني هركاري بمردي وهرمردي بكاري لايق است تولايق اينكارنيست .

بيت

هركه درراه بدقدم تازد

خويش راخوارومتهم سازد

چراازحلال گذشته وبرحام پيوسته اي عرض كردازهمنشيني بابدان عمل بدايشان درمن اثركرده كه گفته اندمصراع "آلوچوبالونگردرنگ برآرد" .

ملك فرمودآري صحبت وهمنشيني بدان زوداثرمي كند .

بيت

همنشين توازتوبه بايد

تاتراعقل ودين بيفزايد

ونيزگفته اند .

بابدان كم نشين كه درماني

خوپذيراست نفس انساني

ملك اورابپندواندرزتوبه دادو نوازش كردتاجائي كه محرم رازملك شد .

شبي پادشاه گفت اگرنقلي وسرگذشتي ازاستادبخاطرداري بيان كن كه سخن پيشينيان دستورالعمل روزگاراست .

آن عيار عرض كرداي اميراستادم مراگفت وقتي درصغرسن درشبروي هاهميشه تنهابودم و بهيچكس اعتمادنميكردم وكسي اباخودشريك نميكردم روزي شنيدم تاجري از هندوستان آمده درفلان محله فرودي مده است ومال وجواهربسيارداردچون اين بخر شنيدم بدرآن سرارفتم حصاري ديدم درنهايت محكمي كه هيچ طرف راه آمدوشد نداشت پس باسوداگران آشناشدم وهرروزه ببهانه آنجاميرفتم وحجره كه درآن مال وجواهرات بودنشان ميكردم وآن تاجرسك گيرنده داشت كه كسي راقدرت آن نبودپابدرآن حجره بگذاردروزهااورازنجيرميكردوشب بجهت پاسباني رها مينمودومن هرروزكه ميرفتم نان وگوشت همراه ميبردم وپنهاني بي ن سك ميدادم تااينكه بمن آشناشدوهروقت مراميديددم ميجنبانيددانستم ديگرمزاحم من نميشودومن بطعمه اوميافزودم كه درمثلهاگويند"سك راخدمت كني بهتركه نابينارا"چون خاطرم ازسك جمع شدپي وقت ميگشتم ديدم كه درنزديكي حجره كه جواهرات درآنجابودديك شكسته بزرگي افتاده پس وقت نمازشدكه خودرادر تاريكي كشيدم تااينكه ترددمردم برطرف شدمن فرصت يافته دريزرآن ديك شكسته پنهان شدم وچون نصفي ازشب بگذشت اززيرآن بيرون آمده بدرحجره رفتم و پاره نان وگوشت كه همراه داشتم پيش آن سك انداختم وقفل حجره راگشودم و آنچه توانستم زروجواهرازصندوقهابيرون آوردم وبازدرحجره راقفل كرده ودر زيرهمان ديك شكسته پنهان شدم وچون صبح نزديك شددرسراراگشودندمن آهسته بيرون آمدم وازشهرخارج شدم وآن مال وجواهرات رابزيرخاك پنهان كردم و بازبشهرآمدم تاببينم آن تاجرچه ميكندوقتي رسيدم ديدم جامه هاي خودراچاك كرده وفريادوفغان برگرفته وملازمان حاكم ي مده اندوبسياري راگرفته شكنجه مي كردندچشم تاجركه بمن افتادتبسم نمودوخنديدمنازآمدن خودپشيمان شدم بازرگان مرابگوشه طلبيدگفت اي عيارخراساني عجب دستبردي زده اي وسخت استادانه اين كارنموده اي يقين كه كارازكاردان بايدآموخت آنگاه كسان حاكم را گفت كه دست ازسياست مردم بكشيدپس گفت اي خراساني چنانچه ازدليري مال را برده حالاازروي جوانمردي واپس ده كه من ربع ي ن مال راحلال بتوميدهم اين بگفت ومردم رااخبارداده وبرمن آويخت كه گفته اند"دزدباش ومردباش "و منيزاقرارنياوردم وگفتم اي خواجه توچه ميگوئي مگرديوان شده اين چه خيالست كه توكرده اي گفت من ديوانه نيستم اماتوازخواب غفلت بيدارشوكه من دست ازتوبرنميدارم تامال مرابمعقولي ندهي والاترابدست حاكم ميدهم تابضرب شكنجه ازتوبگيرداكنون نصيحت پدرانه من بشنووبدانكه من تهمت ودروغبكسي نميگويم ومدت هشتادسال است كه سفربحروبركرده ام وتجربه هاحاصل نموده ام و ازپيشاني تومعلوم است كه اين كارتواست گفتم ايخواجه غلطكرده اي كه من مردي غريبم وتازه باين شهرآمده ام گفت بلي كارتستس كه گل تازه وميوه نورس بهار آورده وآن سگي كه پاس حجره راميداشت وتوهرروزنان گوشت پيش او مي انداختي تابتورام شودپس آن سك راآوردندچون آنمردراديددم خودرا بجنباندوگفت اي دزدخيره سرديدي كه اين كارتست گفتم من خبرندارم وتهمت برمن مبندهرچندنرمي ونصيحت گفت همان انكارميكردم آنگاه مرابكسان حاكم سپرده وحاكم خودبنشست وهرسياست وشكنجه كه بودبامن كردندتاآنكه از هوش رفتم حاكم گفت اگراين كاررااين مردكرده بودبااينهمه آزاروسياست اقرارمي آوردوبازرگان قسم يادكردكه اين كاررااين مردكرده ومال مرابغير ازاوديگري نبرده الحال هرچوبي رادانگي ميدهم پس مراپانصدچوب ديگربزدند وپانصددانك اددومن بيطاقت شدم خواستم اقراركنم بازگفتم ترانخواهندكشت بيادآن ذخيره تن دردادم دوباره چوب برمن زدندكه بازبيهوش افتادم بعداز ساعتي كه بهوش آمدحاكم گفت الحال اين مردنيم مرده رادرخانه خودناگهدارتا اينكه صحت يابدبازاوراسياست وشكنجه كنيم بازرگان مرابخانه برده وحجره عيلحده براي من فرش كرده شخصي رابپرستاري من مقررنمودوازطعام هاي لذيذجهت من ميفرستادتابيست روزكه صحت يافتم مرابحامام فرتسادوازسرتاپاي مرا خلعت گردانيدوپنهاني بامن گفت توميداني كه غلطنكرده ام توبسياست وشكنجه اقرارنكردي الحال توميداني بانمك برخيزوهركجاخواهي برووترابنمك سپردم كه نمك كه نمك كارخودراميكندگفتم ايخواجه سرمردي پيش -وردي اين كاررامن كردم گمان تودرست است چون نمك تراچشيدم بخاطرداشتم كه واپس دهم كه حق نمك هزاربارازشكنجه بدتراست آنگاه بصحرارفته تمام ي ن مال راآورده تسليم بازرگان نمودم واوربع مال بمن دادوباقي رابمن حلال كردومراتوبه داد .

/ 4