چو بشنيديد اين حرف شَرَر بار
همه با چشم حسرت اشك ريزان
يكى گريد چنان ابر بهارى
يكى گويد چنان در چنگ اعدا
اگر شرحى از اين غم من سرايم
چو ياد آرم كه اسبش نوحه گر شد
چو بينم صاحب او سرنگون شد
همى ناليد و مى گفت آن بَهيمه
چسان گويم كه سوى خيمه ها رفت
زنان ديدند زين واژگونش
چنان فرياد واويلا نمودند
خداوندا بغير از تو نداند
چو ديدند آن زنان زار مضطّر
حسين و خنجر و شمر ستمگر
همه جمع آمده بر او بيك بار
بدوران شهنشاه شهيدان
يكى نالد كه داد از خوار و زارى
گذارى ما غريبان را تو تنها
نماند هوش و فكرى از برايم
تو گوئى عالمى زير و زِبَر شد
تو گوئى عرش اعظم واژگون شد
به فرياد اَلظَّليمة اَلظَّليمة
تو گوئى نُه فلك از هم جدا گشت
بر او ديدند يال غرقه خونش
كه گفتى نفخ صورستى دميدند
كه بر احوال مهجوران چه آمد
حسين و خنجر و شمر ستمگر
حسين و خنجر و شمر ستمگر