اين كرامت در خور اهل وفا است
هر كه قيدِ جان ، غُل اندر گردن است
عاشق آن باشد كه در ميدان عشق
عاشق آن باشد زيك جان باختن
خواهد او را صدهزاران جان بُوَد
ليك چونش نيست يك جان بيشتر
ارمغان با شوق و صد وجد آورد
در طريق عشق ديگر رمز هست
نزد شاهان مور قربانى چه سود
بهر آنها ابر گوهر بار كو
من كه نى دانم كه رسم عشق چيست
جان من باشد همى كمتر ز مور
گر كنم زين راه من صرف نظر
خادمى بر درگهش آسان تر است
خدمت شاهان نه هركس را سزد
بر در شاهان ز شرط اعتكاف
روى از اغيار يكسر تافتن
روى بر خدمت بيارد مستدام
از ملامت در ملالت نايد او
بايد او را استقامت در عمل
گر رسد او را فسادى در معاش
نزد بيگانه اگر ديد عزّ و جاه
حاصلا در امر شه پايان بُوَد
ليك اين مهجور چون مور حقير
من كجا و عاشقان حضرتت
عاشقانت انبيا و اوليا
همچو موسى باعصا دربان تو است
پس گدائى پيش گيرم اى عزيز
شأن سلطان هست مسكين داشتن
چون جمال شه ز بس زيبا بود
خوب روئى مدح گوئى آورد
در گلستانش ببين با دلخوشى
زين سبب پيوسته رويم سوى تواست
نيستم شاعر ولى مهر آورى
حين زبانم را به مدحت بازبين
وصف روى گلعُذارت مى كنم
بلبل و گل شد به باغ روى تو
نطق شيرين تو بلبل وار شد
اين دو با بوى خوشت شد جنّتم
رَوح جنّت هست دائم در دلم
حال خود را با نياز آورده ام
گويم اى شه برترى از كيميا
كن نظر برخاك ره تا زر شود
سالها من خاك راهت گشته ام
كن مرا زر تا تو را زيور شوم
آفتابى ذرّه را مى پرورى
اِلتجا دارم به لطفت اى شها
زرّه ات در منظر خود مى گذار
ديگرا عذر آورم در نزد شه
با زبان عجز و حال انكسار
آفتاب اندر وجود خود به نور
آينه چون كوچك آيد بسط او
كوچك آيد مهر با حشمت در او
ترك جان در نزد آنها از جفا است
عشق بازى بچّه بازى كردن است
خود نبيند نزد معشوقش ز صدق
شرمش آيد سوى ميدان تاختن
هر دمى صد مثل آن قربان كند
عذرخواهان گشته بيش از بيشتر
بر در معشوق جان خود نهد
فهم آن بر اهل دانش فرض هست
نزد خوبان زشت سامانى چه سود
بهر آنها گنج پر اسرار كو
چونكه بتوانم به راه عشق زيست
شرم آرم مور آرم در حضور
بسكه مشكل هست طىّ اين سفر
ليك در اين راه رمز ديگر است
جز شميمى از وفا از وى وزد
هست بودن با عفاف و با كفاف
بر عطاى شه قناعت يافتن
در رضاى شه بكوشد مستدام
تا كه قائم امر شه گردد از او
تا نيابد بهر جهد خود خلل
قلب او را هيچ نايد اغتشاش
نا رُبايد قلبش از درگاه شاه
تا شود جارى اگر چه جان دهد
گويد اى شاه جهان بدر منير
من كجا و خادمان درگهت
جان فدا هستند چون پروانه ها
جبرئيلت بنده فرمان تو است
در رهت پيوسته باشم اشك ريز
بهر سلطان مدح شيرين داشتن
نطق مسكين حرف شيرين زا شود
همچو بلبل نزد گل شيدا شود
در خزانش بين بحال خامشى
مدح شيرين در لبم بر روى تو است
بهر تو آورده در مدحت گرى
با دم روح القدس دمساز بين
مدح موى مُشكبارت مى كنم
رَوح مشكين مىوزد از موى تو
جلوه حق بر رُخَت گلزار شد
دائم از ياد رخت در لذّتم
دائما زين رَوح از او بس خوش دلم
بر درت بى برگ و ساز آورده ام
او طلا سازد مس تو هركيا
بهر هر زيبا رخى زيور شود
منتظر بر يك نگاهت گشته ام
كن نظر بر هر كسى منظر شوم
تا قرين آفتابش مى برى
مور خود از پايمالى كن رها
تا شوم از پرورش خورشيد وار
هم تمنّا آورم از لطف شه
گويم اى شاهَنشَه با اقتدار
هست عالى هركجا دارد عبور
كوچك آيد مهر با حشمت در او
كوچك آيد مهر با حشمت در او