در بزم اهريمن درباره هوشنگ گلشيرى و نوشته هايش مصطفى فعله گرى جاى فيپا و شناسنامه با ياد بيدارگر اهل قلم و روشنفكرانِ راستين از كابوس
وادادگى:
جلال آل احمد آن چه كه مى خوانيد ادب گم شده مقدمه ناشراَدَب گم شده نوشته هاى ديگران درباره داستان هاى گلشيرى بارها از سخن كردار بزرگان فرهنگ آفرين دريافته ايم كه، نويسندگانِ بزرگ، در روزگاران نزديك به ما [و آن اندازه كه از گذشته هاى دور آگاهى داريم، در همه روزگاران پيشين هم ] داراى جايگاهى شگرف در ميان فرهيختگان و اهل شناخت و حتى در ميان توده هاى آشنا با هنر و ادب بوده اند. اين جايگاهِ بلند و حرمتِ ويه را، آفرينندگان كارهاى بزرگ و هنرمندانه ادبى، از شكم مادر با خويش نداشته اند. آن چه كه داستان نويس يا شاعر هنرمند را، در ميان مردم و به ويژه در ميان دانايان و فرهيختگان هر فرهنگ و سرزمينى، از والايى و سرورىِ فرهنگى و اخلاقى ويژه اى برخوردار مى كند، كارورزى سازنده و ريشه دار بودن آن هنرمند است در خاك و آب فرهنگ و زندگانى مردمش. اندازه و بلنداى حرمت و محبوبيت نوشته هاى يك شاعر يا داستان نويس را، باران فروتنانه و باروركننده هنر او، كه از ابر زندگيش مى تراود، تعييين مى كند. ابر زندگى هر ادبى هنرمندى هم بايد از درياهاى ژرف و پهناور اخلاق و معنويت بارور شده باشد. هنرمندى كه در راه رستگارى و نيك بختى مردم زادگاه آفريننده آن، دانه هاى انديشه را نيفشانَد، بالنده، بومى، پويا و نيز جهانى نخواهد شد. هنرمندى كه به ريشه هاى فرهنگ، اخلاق، معنويت و نيك بختى مردم زادبومِ خويش، هم درد و ران هاى گوناگون زنگيش و هم در كارنامه هنرى خويش پشت كند و راهِ بيهوده اى در پيش بگيرد، در دل مخاطب بومى خود و حتى در ميان جهانيانى كه گوش به زنگ آواى تازه و دگرگونه اى در جهان سخت سرايى هستند، جايى درخور و فرهنگ آفرين نخواهد يافت. در زمانه هاى پس از رنسانس اروپا و در هنگامه سربرآوردن مدرنيته، شمارى از گردانندگان فرهنگ و انديشه مدرنِ اروپايى بر آن شدند تا ميان اثر ادبى - هنرى و صاحب و آفريننده آن گسستى بنيادى پديد بياورند و پيوند ناگسستنىِ ميان هنر و هنرمد را به يارى تئورها و نظريه هاى گوناگون و بسيار آشفته و درهم از هم بگسلند. مى خواستند آواز را، بى آن كه كارى به صاحب آواز داشته باشند، بشنوند و از فرهنگ هاى غيراروپايى، همچون فرهنگ هاى شرقى، اسلامى و ايرانى نيز خواسته اند كه چنان كنند. اما آن گونه نشد. نتوانستند شرقى ها، مسلمانان و ما ايرانى ها را چنان دگرگون كنند كه همچون عروسك هاى گچى، با هر لرزه اى سر بجنبانيم و چنان نشان دهيم كه شنونده هر آوايى هستيم، فارغ از هويت فرهنگى و زندگانى صاحب آن آواز. اين فرهنگ ماست. فرهنگ خداداى ما. شرقى ها، پديدآورندگان زبان، هنر، نهاد خانواده، شهرنشينى و مكاتب بزرگ فرهنگ انسانى، اين گونه مانده اند كه با شنيدن هر آواز خوش يا ناخوشى، بى درنگ سرشان را بر مى گردانند، تا بلكه چهره آوازخوان را ببينند. چنين است كه، پيش از آن كه به آواز خوش يا ناخوش داستان ها و نوشته هاى هوشنگ گلشيرى بپردازيم، بايد بدانيم او كى بود؟ «... من از 1338 تا 1352 در دهات و شهرك هاى اطراف اصفهان آموزگار و دبير انواع دروس و بالاخره دبير ادبيات دبيرستان هاى اصفهان بوده ام. پس انگار چهارده سالى متون موجود در همه كتاب هاى فارسىِ آن سال ها را با رها درس داده ام؛ انشاها تصحيح كرده ام و جملات بسيارى را تجزيه و تركيب كرده ام، تا مگر بدانند كه لزومى ندارد كه فعل هميشه در آخر جمله بيايد... گاهى هم كه فرصتى دست مى داد و يكى دو دانش آموز را اهل مى ديدم، پس از تصحيح املاها و انشاهاشان داستانى يا شعرى برايشان خوانده ام... با كوچ اجبارى به تهران از 1354 تا 1357 و بالاخره يكى دو سال بعدتر و تا 1359، انقلاب فرهنگى، باز بخت با من يار شد كه به تدريس رمان و داستان كوتاه و ادبياتِ كهن در دانشكده هنرهاى زيبا بپردازم. سال اول، يادم است، تدريس داستان كوتاه و رمان را با داستان نويسان خودمان شروع كردم. اين مخاطبان حى و حاضر بيش تر سياست زده بودند و اگر بحث به نقد اثرى از معاصران مى رسيد و مثلاً بر اين يا آن نقص انگشت مى گذاشتم، كار به جدال مى كشيد و وقتمان به تبيين بديهيات مى گذشت... در همه اين سال ها بخت با من يار بود، تا نزديك به چند كانونى قرار بگيرم، كه همراه با كار خلاقه و با ترجمه و تحقيق، طرح مباحث ادبى را از اهم كار گروهى مى شمردند. از آن جمله ذكر جلسات منظم اين چند گروه ضرورى است: