قرنطينهاى تاريك
تو كه هستى كه اين كتاب را در دست گرفتهاى؟ هيچ مىدانى ناخودآگاه وارد سال سى و هشت شدهاى؟ اگر باور نمىكنى يك لحظه دور و برت را نگاه كن؛ آن كلاههاى شاپو، آن قباهاى بلند،آن جليقهها؛ دورشكهها راببين!لطفاً تابلوى بالاى سرت را بخوان. خيابانى كه من و تو در آن قدم گذاشتهايم، شيخ
صدوق تهران است. حالانزديكتر بيا تا خودمانىتر صحبت كنيم. سر و صداى بچه
مدرسهاىها نمىگذارد صدا به صدا برسد.اگر زحمتى نيست، ساعتت را با ساعت من تنظيم كن. هفت و نيم صبح روز هشتم مهر!خوب! از حالا من و تو رفيقيم. به همين راحتى.حالا رفيق من! هيچ نمىپرسى من و تو، سر صبحى - آن هم در اين خيابان و زير اين
پرچمكها و ريسههاىچشمك زن نيمه شعبان - چه مىكنيم؟ مىگويم! من و تو مأموريت داريم اين خيابان را قدم زنان به انتها برسانيم. هر جا
صداى آه و ناله و جيغ و فريادشنيديم، همانجا آغاز قصهى ماست. اگر رفيق راهى، پس
بپّا جا نمانى.تشخيص صداى آه و ناله در ميان اين همه جيغ و اين همه آواز، چقدر دشوار است؟ امّا نه. انگار جنس اين آه و ناله با جنس آن همه جيغ و آواز خيلى فرق دارد.
مىشنوى؟ آن در كوچك كنار پيادهرو را ببين! هر چه هست در همان جاست. پس بدون معطلى همراه
من، بيا تو. رو در واسىرا هم از همين حالا بگذار كنار!آخ آخ آخ، پناه بر خدا. اين زن جوان پا به ماه را چه كسى به اين حال و روز انداخته؟
عنقريب است كه سنگكوبكند.آدم پا به ماه روضه نخوانده، گريان است. واى به حال اين كه همسايهها دورش را
بگيرند و مدام از آمار و ارقامنوزادان نارس و ناقص الخلقه و چپول و عقب افتاده و
چه مىدانم از اين جور خزعبلات ببافند. آن وقت مىدانى چهمىشود؟ همين كه حالا
شده!