ديباچه
خنياگر غرناطه راباري بگوييد
با من هماوازي كند
از آن دياران
كاينجا دلم
در اين شبان شوكراني
بر خويش مي لرزد
چو برگ از باد و باران
اينجا و آنجا
لجه اي از يك شب است
آه
نيلينه اي
تلخابه ي زهر سياهي ست
با من هماوازي كن از
آنجا
كه آواز
در تيره ي تنها تاري
شب
جان پناهي ست
در كودكي
وقتي كه شب از كوچه
تنها
بهر خريد نان و سبزي
مي گذشتم
آواز مي خواندم
كه يعني نيست باكم
از هر چه آيد پيش و باشد
سرنوشتم
امروز هم
در اين شبان شوكراني
وقتي شرنگ شب گزندش
مي گزايد
تنها پناهم چيست ؟
آوازم
كه آن هم
در ژرفناي شب
به خاموشي گرايد
خنياگر غرطانه را
امشب بگوييد
با من هماوازي كند
از آن دياران
كاينجا دلم
در اين شبان شوكراني
بر خويش مي لرزد
چو برگ از باد و
باران