17
نه نه نه اين هزار مرتبهگفتم نه
ديگر توان نمانده
توانايي
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود
خواب رفته است
و در تمام اين شب تاريك
تاريك چون تفاهم
من با تو
انسان افسانه
مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند
گفتي
اميدهاست
در نا اميد بودن من
اما
اين ابر تيره
را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را
سر باريدن
انسان به جاي
آب
هرم سراب سوخته مي نوشد
گلهاي نو شكفته
اين لاله هاي سرخ
گل نيست
خون رسته ز خاك
است
باور كن اعتماد
از قلبهاي كال
بار رحيل بسته
و مهرباني ما را
خشم و تنفر
افزون
از ياد برده است
باورنمي كني ؟
كه حس پاك
عاطفه در سينه مرده است