ابوالعتاهيه شاعر معروف عصر عباسى گويد:
زمانى كه من از شعر گفتن خوددارى كردم ، مهدى خليفه عباسى دستور داد مرا به زندان مجرمان افكنند. همينكه مرا به زندان آوردند هوش از سرم پريد و دهشت عجيبى به من دست داد و منظره هولناكى در آنجا مشاهده كردم . و به اين طرف و آن طرف نگاه مى كردم بلكه پناهگاهى پيدا كنم يا يك نفر را بيابم كه با او انس بگيرم . در اين ميان چشمم به پيرمرد موقر و خوش لباسى افتاد كه آثار بزرگى و نيكى از چهره اش آشكار بود، همينكه چشمم به او افتاد فورا به طرف او رفتم و به واسطه اضطراب و ناراحتى كه داشتم ، يادم رفت به او سلام كنم و عرض ادب نمايم بدون مقدمه در كنار او نشستم و سر را به زير انداخته و در حال خود فكر مى كردم كه ناگاه ديدم آن پيرمرد اين دو شعر زير را اشاره كرد:
ترجمه : آنقدر خود را به گرفتارى و بلاها عادت دادم كه بدان خو گرفته ام و اين تحمل خويم مرا درمانم و عزا تحت فرمان شكيبايى درآورده و به دست صيد سپرده است . و مرا از مردم ماءيوس كرده و به رفتار نيكوى خداوند، به جايى كه نمى دانم اميدوار ساخته .