شخصیت و قیام زید بن علی (علیه السلام) نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
ابوالعتاهيه گويد: من از اين دو شعر خوشم آمد و از ناراحتى كه داشتم فورى به خود آمدم .
و رو به آن پيرمرد كردم و گفتم : خدايت عزت دهد. خواهشمندم اين شعر را دو مرتبه بخوان .
ديدم آن مرد فورى ناراحت شد و گفت : واى بر تو اسماعيل ، و كنيه ام كه (ابوالعتاهيه ) بود نگفت .
چقدر آدم بى ادب و كم خردى هستى ؟
پيش من آمدى و مانند هر مسلمانى كه به مسلمان ديگر سلام مى كند. سلام نكردى ؟!
و از وضعى كه داريم اظهار ناراحتى نكردى ؟
و بدون اينكه با من حرفى بزنى كنارم نشستى تا وقتى كه اين دو شعر را كه خداوند فضيلت و ادبى و زندگى و معاشى جز آن براى تو چيزى قرار نداده از من شنيدى ، و عوض آنكه حركات جسارت آميز خود را جبران كنى و پوزش بخواهى . همه را فراموش كردى و بدون مقدمه به من گفتى اين شعر را دو مرتبه بخوان . اين طرز رفتار تو مى رساند كه گويا، ميان من و تو انس و رفاقتى ديرينه بوده و قبلا با هم آشنايى كامل داشته ايم ؟!
ابوالعتاهيه گويد: به او گفتم : مرا معذور دار كه هر كس چون من گرفتار مى شد عقل خود را از دست مى داد.گفت : مگر در چه وضعى هستى ؟؟
تو فقط به خاطر آن كه از گفتن مدح و چاپلوسى خليفه و درباريان - كه وسيله به مقام رسيدن توست - خوددارى كردى ، ترا به زندان انداخته اند، تا شايد تو را رام كنند كه در مدح آنان شعر بگويى ، اينها مهم نيست .امّا گرفتارى من براى اين است كه : اينها عيسى بن زيد را از من مى خواهند و من مطمئن هستم اگر مخفيگاه عيسى را به آنها نشان دهم او را خواهند كشت . و آن وقت من چگونه خداى را ديدار كنم در حالى كه خون او به گردن من خواهد بود. و روز قيامت پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خصم من خواهد شد و اگر اين كار را هم نكنم خودم كشته خواهم شد بنابراين من بايد حيرت زده باشم نه تو!!
و با اين حال مى بينى كه چه روحيه عالى دارم و خود نگهدار هستم .من به او گفتم : خداوند كارت را اصلاح نمايد - و سرم را از خجالت به زير انداختم ، پيرمرد رو به من كرد و گفت : با اين حال من حاضر نيستم هم ترا سرزنش كنم و هم از خواهشت خوددارى كنم . گوش كن تا آن دو شعر را برايت بخوانم و آنها را به خاطر بسپار.
آنگاه آن دو شعر را چند بار برايم خواند تا حفظم شد.در اين حال ، ناگهان ماءمورى ما را خواست و چون براى رفتن برخاستم به او گفتم : خدايت عزت بخشد تو كيستى ؟گفت : من (حاضر) دوست صميمى عيسى بن زيد هستم ، پس من و او را نزد مهدى خليفه عباسى بردند، مهدى از حاضر پرسيد: عيسى بن زيد كجاست ؟حاضر گفت : من نمى دانم ، تو در صدد تعقيب او برآمدى و او را به هراس افكندى ، او نيز در شهرها متوارى و فرارى شد. و از آن سو مرا زندانى كردى و من كه در زندان تو بسر مى بردم ، چه مى دانم او كجاست ؟؟