ملاقات با خليفه
صباح گويد: موقعى ربيع اين سخن را از من شنيد سر را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو گواه باش كه ذمه خود را از ريختن خون اين مرد تبرئه مى كنم . اين كلام را گفت : آنگاه چند ماءمور بر من گماشت و خود به نزد خليفه رفت ، و من همين قدر فهميدم كه پايش درون اطاق خليفه رسيده يا نرسيده بود كه مهدى صدا زد: صباح زعفرانى را بياوريد، و به دنبال اين فرياد مرا به نزد مهدى بردند.تا چشم خليفه به من افتاد گفت : تو صباح زعفرانى هستى ؟؟گفتم : آرى .گفت : خدايت روز خوش نياورد و كارت را سامان نبخشد اى دشمن خدا تو همانى كه بر من قيام كرده و مردم را به سوى دشمنان من دعوت مى كنى !گفتم : بلى به خدا من همانم كه مى گويى و همه آنچه كه گفتى درست است مهدى عصبانى شد و فرياد زد: پس تو همان خائنى كه به پاى خود به سوى مرگ آمده اى آيا به كار خويش اعتراف دارى و با اين وصف با خيال راحت به نزد من آمده اى ؟!
گفتم : من آمده ام تا تو را مژده دهم و هم تسليت گويم .مهدى قدرى آرام شد و با تعجب گفت : به چه مژده دهى ؟ و به چه تسليت گويى ؟!
گفتم : مژده به مرگ عيسى بن زيد و تسليت نيز به همين خاطر زيرا او پسر عم و از گوشت و خون تو بود!
مهدى كه اين سخنان را شنيد روى خود را به طرف قبله كرد و سجده شكر بجاى آورد و خدا را حمد كرد و آنگاه رو به من كرد.و گفت : چند وقت است كه عيسى مرده است ؟؟گفتم : حدود دو ماه است .گفت : چرا زودتر خبر ندادى ؟گفتم : حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برايش باز گفتم ، مهدى پرسيد: او چه شد؟
گفتم : او هم از دنيا رفت و اگر او زنده بود نمى گذاشت من اين خبر را برايت بياورم .