كشف مخفيگاه
جعفر بن زياد احمر (كه قبلا نامش گذشت ) گويد: من و عيسى بن زيد و حسن بن صالح و برادرش على بن صالح و حسن و اسرائيل بن يونس بن نطاس و گروهى از زيديه در يكى از خانه هاى كوفه اجتماع مى كرديم .يكى از جاسوسان مهدى عباسى خبر ما را به گوش خليفه رساند و نشانى خانه مزبور را داد. و مهدى به حاكم خود در كوفه نوشت كه افرادى از ماءمورين را مراقب ما كند. تا هرگاه در آن خانه اجتماع كرديم ، بر سر ما بريزند و ما را دستگير سازند.اتفاقا يكى از شبها ما در آن خانه جلسه داشتيم ، و ماءموران خبر اجتماع ما را به حاكم كوفه دادند.ناگهان ديديم ، ماءموران دشمن از در و ديوار خانه ريختند. عيسى بن زيد و ديگران از طريق بالاخانه موفق به فرار شدند امّا من نتوانستم بگريزم و دستگير شدم ، مرا نزد مهدى عباسى بردند، تا چشم اين خليفه هتاك به من افتاد، شروع كرد به ناسزا گفتن و مرا نسبت زنازادگى داد و به من گفت : اى ناپاك زاده تو همانى كه پيش عيسى بن زيد مى روى و او را به قيام بر ضد من تحريك مى كنى و مردم را به بيعت با او دعوت مى نمايى ؟!من گفتم : آيا از خدا شرم نمى كنى و از او ترس ندارى كه به زنان پاكدامن ناسزا مى گويى و نسبت زنا مى دهى ؟
در صورتى كه شايسته تو و اين مقامى كه تو در دست دارى آن است كه اگر شخص نابخردى امثال اين سخنان را گويد. حد بر او جارى سازى ؟!
من ديگر چيزى نگفتم ولى او بدون اينكه به سخنان من اعتنايى كند، دوباره شروع كرد به من فحش دادن آنگاه در حالى كه سخت عصبانى بود برخاست و مرا زير دست و پاى خود انداخت و وحشيانه با مشت و لگد مرا مى زد و دشنام مى داد.من گفتم : تو اكنون مرد شجاع و نيرومندى هستى كه به پيرمرد ناتوانى چون من دست يافته كه به هيچ وجه نمى تواند از خود دفاع كند و ياورى هم ندارد.در اين وقت دستور داد مرا به زندان افكنند و بر من سخت بگيرند.ماءموران فورا مرا به زنجير گرانى بستند و سالها در زندان بودم .