گفتم : مرگ او مصيبت بزرگى است . خدايش رحمت كند كه وى مرد عابد و پارسا و كوشاى در فرمانبردارى حق بود. و از سرزنش و ملامت كسى در اين راه باك نداشت .گفت : آيا تو، از مرگش خبر نداشتى ؟گفتم : بلى .گفت : چرا به من اين مژده را ندادى ؟؟گفتم : دوست نداشتم تو را به چيزى خبر دهم كه اگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زنده بود و از آن خبر مى يافت ناراحت مى شد. در اينجا مهدى عباسى سر را به زير انداخت و پس از مدتى سر را بلند كرد و گفت : بيش از اين استعداد شكنجه در بدن تو نمى بينم و ترس آن را دارم كه اگر دستور شكنجه ات را بدهم تاب نياورى و زير شكنجه جان بسپارى وانگهى دشمن ما هم كه از دنيا رفته است .برو خدا نگهدارت باد. و به خدا سوگند اگر بشنوم كه دوباره دست به اين كارها زده اى گردنت را مى زنم .من از نزد او بيرون شدم ، هنگام خروج من از كاخ ، مهدى رو به ربيع (دربان مخصوص ) كرده و گفت : آيا نديدى چگونه ترسش از من اندك و دلش محكم بود؟ به خدا مردمان روشندل اين چنين هستند.جعفر بن زياد گويد: خدمت عيسى بن زيد (عليه السلام ) رسيدم ، ديدم مشغول خوردن نان و خيار است . او دو گرده نان و دو عدد خيار به من داد و فرمود بخور من يكى و نصفى از نان و خيار را خوردم و سير شدم و نصف نان و نصف خيار زياد آمد، آنرا به جاى خود گذاردم . چند روز از اين جريان گذشت براى بار ديگر به ملاقات او رفتم .عيسى آن نصفه نان و خيار را كه پژمرده و مانده بود براى من آورد و گفت : بخور.گفتم : اينها چه بود كه براى من نگهداشتى ؟گفت : من اينها را به تو دادم و مال تو شد. تو قسمتى را خوردى و قدرى را گذاردى ، اكنون اگر مى خواهى باقيمانده را بخور يا صدقه بده .