عشّاق اگرچه راز دل خود نهفتهاند
در عشق مير و زنده شو اى دل! كه زير خاك
ما هم شكفتهايم ز گلهاى داغ دل
اشك نياز، گوهر عشق است «مشفقى»
تا كى به صبر چارهى هجران كند كسى؟
نورى كه روشن است به آن چشم من تويى
هر شب چو شمع گريهى جانسوز مىكنم
فردا مگر خداى به فرياد من رسد
خوى تو بد نبود بدينسان، حبيب من
مرا در عاشقى سررشتهاى كو؟
همشيره! خرج ماتم بابا از آن تو
انبار پر از غلهى بابا از آن من
تنبور پر ز خاتم بابا از آن من
وان جاى خواب ماندهى بابا از آن من
دستار، جامه، فوطهى بابا از آن من
كفگير و ديگ و ديگچهى بابا از آن من
هميان پر ز تنگهى بابا از آن من
جمله گليم و قالين بابا از آن من
شبها كه ز شمع، گريهام بيش شود
از بسكه نويسم غم و اندوه فراق
مانند سر قلم دلم ريش شود