فرهنگ شاعران پارسی گوی

جلد 2 -صفحه : 1473/ 91
نمايش فراداده


  • عشّاق اگرچه راز دل خود نهفته‏اند در عشق مير و زنده شو اى دل! كه زير خاك‏ ما هم شكفته‏ايم ز گل‏هاى داغ دل‏ اشك نياز، گوهر عشق است «مشفقى» تا كى به صبر چاره‏ى هجران كند كسى؟ نورى كه روشن است به آن چشم من تويى‏ هر شب چو شمع گريه‏ى جان‏سوز مى‏كنم‏ فردا مگر خداى به فرياد من رسد خوى تو بد نبود بدين‏سان، حبيب من‏ مرا در عاشقى سررشته‏اى كو؟ همشيره! خرج ماتم بابا از آن تو انبار پر از غله‏ى بابا از آن من‏ تنبور پر ز خاتم بابا از آن من‏ وان جاى خواب مانده‏ى بابا از آن من‏ دستار، جامه، فوطه‏ى بابا از آن من‏ كفگير و ديگ و ديگچه‏ى بابا از آن من‏ هميان پر ز تنگه‏ى بابا از آن من‏ جمله گليم و قالين بابا از آن من‏ شب‏ها كه ز شمع، گريه‏ام بيش شود از بس‏كه نويسم غم و اندوه فراق‏ مانند سر قلم دلم ريش شود

  • چيزى نمانده است كه مردم نگفته‏اند آسوده‏اند زنده‏دلانى كه خفته‏اند در موسمى كه لاله‏عذاران شكفته‏اند تا ديده‏ايم بهتر از اين دُر نسفته‏اند از حد گذشت درد و چه درمان كند كسى؟ اى نور ديده! از تو چه پنهان كند كسى؟ مردن بِهْ از شب است كه من روز مى‏كنم‏ اين ناله‏ها كه بى‏تو من امروز مى‏كنم‏ اين شكوه از رقيب بدآموز مى‏كنم كه دوزم چاك‏هاى پيرهن را صبر از من و ترددّ و غوغا از آن تو آن كاه‏هاى مانده به صحرا از آن تو وان نغمه‏هاى ترنه ترنا از آن تو تسبيح پاره پاره‏ى بابا از آن تو بى‏طاقتى و ناله‏ى شب‏ها از آن تو دستگير و ديگخانه‏ى بابا از آن تو زنگ فلس مانده‏ى بابا از آن تو وان نقش‏هاى مانده‏ى بوريا از آن تو وان‏گاه دوات و خامه در پيش شود مانند سر قلم دلم ريش شود مانند سر قلم دلم ريش شود